چهارشنبه 08 فروردین 1403 - 27 Mar 2024
تاریخ انتشار: 1401/12/09 08:04
The Last of Us | سریال The Last of Us | زامبی های سریال The Last of Us
کد خبر: 14017

انواع زامبی های دنیای The Last of Us را ببینید | زامبی های سریال The Last of Us را بشناسید

زامبی‌های دنیای The Last of Us یک فُرم ثابت ندارند، بلکه آن‌ها در طول حیاتشان تغییر و تحولاتِ مختلفی را تجربه می‌کنند. در این مقاله مراحل شش‌گانه‌ی پروسه‌ی پیشرفت عفونتِ قارچ کوردیسپس را مرور می‌کنیم. همراه ما باشید.

به گزارش ستاره پارسی : چیزی که هیولاهای دنیای The Last of Us «آخرینِ ما» را از زامبی‌های معمول متمایز می‌کند این است که آن‌ها اجسادِ متحرک نیستند، بلکه آن‌ها آدم‌های زنده‌ای هستند که مغزشان به‌وسیله‌ی عفونتِ قارچِ کوردیسپس گروگان گرفته شده است؛ آن‌ها یک گونه‌ی جانوری جدید به حساب می‌آیند و مثل هر جانور دیگری بی‌وقفه در طولِ حیاتشان تکامل پیدا می‌کنند. پس چیزی که آن‌ها را به‌طور ویژه‌ای ترسناک می‌کند این است که مُبتلاشدگان یک فُرم ثابت ندارند، بلکه طی هرکدام از مراحلِ مختلفِ پروسه‌ی تکاملشان به یک تهدیدِ منحصربه‌فرد بدل می‌شوند. پس در این مقاله مراحلِ شش‌گانه‌ی پیشرفتِ قارچ کوردیسپس را با کمکِ علم زیست‌شناسی مرور کرده و درباره‌ی آن زامبی‌هایی که هنوز در سریال تلویزیونیِ «آخرینِ ما» حضور پیدا نکرده‌اند، صحبت می‌کنیم:

 

The Last of Us

 

۱- رانرها

Runners

انسان‌ها بسته به محلِ گازگرفتگی‌‌‌شان حداقل ۱۵ دقیقه و حداکثر ۲۴ ساعت پس از ابتلا به عفونتِ قارچ کوردیسپس به زامبی‌هایی موسوم به «رانر» بدل می‌شوند. اگر از طرفدارانِ بازی‌های «آخرینِ ما» بخواهید تا زامبی‌های دنیای این بازی‌ها را براساس میزانِ وحشتناک‌بودنشان رده‌بندی کنند، به احتمالِ زیاد رانرها در رده‌ی آخر جای خواهند گرفت. طبیعی است. بالاخره رانرها ضعیف‌ترین دشمنانِ بازی هستند و از میان برداشتنِ آن‌ها تا وقتی که به‌طور دسته‌جمعی حمله نکنند، سریع‌تر و راحت‌تر از زامبی‌های تهدیدآمیزترِ بازی خواهد بود؛ تازه، از آنجایی که آن‌ها اولین مرحله‌ی پروسه‌ی پیشرفتِ قارچ به حساب می‌آیند، پس قربانیان فاقدِ ظاهرِ جهش‌یافته و چندش‌آورِ زامبی‌های تکامل‌یافته‌تر هستند. اما مسئله این است: احتمالِ اینکه نظرتان در پایانِ این توضیحات نسبت به رانرها تغییر کند و آن‌ها از نگاه‌تان به ترسناک‌ترین زامبی‌های این دنیا ارتقا پیدا کنند، خیلی خیلی زیاد است.

چون ارزیابیِ میزانِ وحشتناک‌بودن یک زامبی براساسِ چالشی که برای بازی‌کننده ایجاد می‌کند، معیار خوبی نیست. درعوض بهتر است رویکردمان را تغییر بدهیم: به‌جای اینکه بپرسیم رانرها چقدر برای بازماندگان تهدیدآمیز هستند، بهتر است بپرسیم خودِ قربانیان در نخستین ساعت‌ها و روزهای ابتلا به این بیماری چه تغییر و تحولاتی را پشت‌سر می‌گذارند و آن‌ها در پیِ گروگان گرفته شدنِ مغزشان توسط این بیماری، چه درد و رنج‌هایی را مُتحمل می‌شوند؟ چون چیزی که رانرها را از مراحلِ بعدی عفونت متمایز می‌کند این است که قربانیان هنوز انسانیتشان را به‌طور کامل از دست نداده‌اند. تراژدیِ رانرها این است که قربانیان در جریانِ گسترش عفونت همچنان زنده هستند. اکثر بیماری‌های زامبی‌کننده‌ی فرهنگ‌عامه (مثل زامبی‌های سریال «مردگان متحرک») در ابتدا قربانی را می‌کُشند و سپس جسدش را به حرکت درمی‌آورند. اما این موضوع درباره‌ی قارچِ کوردیسپس صادق نیست. قربانیانِ این قارچ تا زمانی‌که مُخ‌شان (ناحیه‌ای از مغز که توانایی ادراک، یادسپاری، پردازش داده‌ها و عملکرد هوشمندانه را برعهده دارد) به اندازه‌ی کافی آسیب ندیده باشد، کماکان هوشیار هستند.

به بیان دیگر، رانرها درحقیقت انسان‌هایی هستند که درونِ بدنِ خودشان محبوس شده‌اند. آن‌ها نسبت به بلایی که قارچ سرشان می‌آورد و کارهایی که قارچ آن‌ها را وادار به انجام دادن می‌کند خودآگاه هستند، اما از متوقف کردنِ آن عاجز هستند. آن‌ها دردِ ناشی از متلاشی شدنِ تدریجیِ بدنشان توسط قارچ یا حملاتِ فیزیکیِ دیگر انسان‌ها به آن‌ها برای دفاع از خودشان را احساس می‌کنند. بنابراین سوالی که مطرح می‌شود این است: چطور امکان دارد رانرها در عینِ احساس کردنِ همه‌چیز، از کنترل کردنِ رفتارشان عاجز باشند؟ پاسخ به‌طرز غم‌انگیزی ترسناک است. ماجرا از این قرار است: وقتی یک نفر ازطریقِ تنفس کردنِ هاگ‌های قارچِ کوردیسپس یا گازگرفته شدن توسط دیگر مُبتلایان به این بیماری دچار می‌شود، عفونت به سرعت به درونِ جریانِ خون‌اش راه پیدا می‌کند و یکراست واردِ مایعِ مغزی-نخاعیِ فرد می‌شود؛ مایع مغزی-نخاعی مایعی شفاف و بدون رنگِ موجود در مغز و نخاع است. مغز و نخاع، سیستم عصبی مرکزی بدن را تشکیل می‌دهند. وظیفه‌ی سیستم عصبی مرکزی، کنترل و هماهنگی حرکت عضلات، عملکرد اندام‌ها، تفکر و برنامه‌ریزی پیچیده است. این مایع در داخل و اطراف فضاهای توخالی مغز و نخاع به‌عنوانِ یک نوع پوششِ حفاظتی جریان دارد.

 

The Last of Us

 

در مواقعی که به سر آسیب وارد می‌شود، این مایع همچون یک کمک‌فنر عمل می‌کند و از شدتِ ضربه می‌کاهد. همچنین، مایع مغزی-نخاعی مواد شیمیایی و سمی که در اطراف مغز یا نخاع می‌آیند را می‌گیرد و آن‌ها را از این عضو مهم دور می‌کند و مانع رسیدن هرگونه سم، به سیستم عصبی مرکزیِ بدن می‌شود. نکته این است:‌ قارچِ کوردیسپس رشدِ سریعش را در این ناحیه از مغز آغاز می‌کند. یکی-دو روز پس از ابتلای قربانی به قارچ، نشانه‌های خشم و پرخاشگری در او دیده می‌شود. اما سؤال این است: دقیقا چه چیزی باعثِ رفتارِ وحشیانه‌ی مُبتلاشدگان می‌شود؟ در مغز چیزی به اسم «دستگاه بطنی» وجود دارد که مجموعه‌ای از چهار ساختار به هم مرتبط است که از مایعِ مغزی-نخاعی پُر شده است. نکته این است: دستگاهِ بطنی از کنار ناحیه‌‌ی به‌خصوصی از مغز عبور می‌کند. درواقع، اگر این ناحیه‌ی به‌خصوص در هرکجای دیگری از بدن به دور از مایعِ مغزی-نخاعی قرار داشت، احتمالا شاهد مُبتلاشدگانِ پرخاشگر نمی‌بودیم.

این ناحیه‌ی به‌خصوص «دستگاه لیمبیک» نام دارد و یکی از بخش‌های تشکیل‌دهنده‌ی دستگاه لیمبیک که اینجا به‌طور ویژه‌ای با آن کار داریم به‌عنوانِ «آمیگدال» شناخته می‌شود. نقش اصلی آمیگدال پردازش حافظه، تصمیم‌گیری و واکنش‌های هیجانی است. از آمیگدال به‌عنوانِ پدالِ گازی برای ابراز احساسات یاد شده است و تحریکِ آن باعث افزایش ترس، اضطراب و پرخاشگری می‌شود و آسیب دیدنِ آن می‌تواند سببِ تهدید شُمردنِ بسیاری از موقعیت‌های غیرتهدیدآمیز و از دست دادنِ اختیارِ واکنش‌های فیزیکی شود. مسئله این است: از آنجایی که دستگاهِ بطنی حاویِ مایع مغزی-نخاعی درست به ناحیه‌ی آمیگدال چسبیده است، پس آلوده شدنِ مایع مغزی-نخاعی به‌وسیله‌ی قارچِ کوردیسپس، سرایت کردنِ آن به آمیگدال را امکان‌پذیر می‌کند. پس اتفاقی که در نتیجه می‌اُفتد این است: گرچه در دنیای خارج هیچ سیگنالی برای فعال شدنِ آمیگدال وجود ندارد، اما قارچ کوردیسپس که به درونِ آمیگدال نفوذ کرده است، آن را بدونِ دلیل خارجی تحریک می‌کند.

بنابراین قربانی در یک حالتِ سراسیمگیِ همیشگی قرار می‌گیرد. با اینکه قربانی می‌تواند ببیند که دلیلی برای پرخاشگری و ترسیدن وجود ندارد، اما در آن واحد تحریکِ غیرطبیعیِ آمیگدال‌اش باعث می‌شود تا از کنترل کردنِ احساس شدیدِ وحشت‌زدگی و پرخاشگری‌اش عاجز باشد. اما در این نقطه از عفونت قربانی هنوز اختیارش را به‌طور کامل از دست نداده است. در طولِ بازی با رانرهایی مواجه می‌شویم که تا وقتی که با آن‌ها تعامل برقرار نکنیم یا در نزدیکی‌شان تیراندازی نکنیم، به سمتِ بازی‌کننده حمله‌ور نمی‌شوند، بلکه در همان نقطه‌ای که ایستاده‌اند، درحالِ لرزیدن و درد کشیدن و ناله کردن باقی می‌مانند. انگار آن‌ها دارد سعی می‌کنند تا دربرابرِ دستورهای آمیگدال‌ِ تحریک‌شده‌شان که آن‌ها را وادار به حمله کردن می‌کند، مقاومت می‌کنند. اما متاسفانه آن‌ها این قابلیت را با تداومِ روندِ عفونت از دست می‌دهند. در چهره‌ی برخی از رانرهایی که به سمتِ بازی‌کننده هجوم می‌آورند نه خشم، بلکه وحشت دیده می‌شود. تصورش را کنید: انسانی که در داخلِ بدنِ تصاحب‌شده‌اش توسط قارچ کوردیسپس زندانی شده است، تفنگ را در دستِ بازی‌کننده می‌بیند و یقین دارد که هدفِ تیراندازی قرار خواهد گرفت و کُشته خواهد شد، اما با این وجود، از متوقف کردنِ واکنش‌های فیزیکی‌ِ غریزی‌اش که از تحریکِ شدید آمیگدال‌اش ناشی شده است عاجز است و همچنان به دویدن به سمتِ بازی‌کننده ادامه می‌دهد. چهره‌ی وحشت‌زده‌اش و شتاب‌زدگی‌اش برای رفتن به پیشواز مرگ راوی دو داستانِ جداگانه هستند.

 

The Last of Us

 

اما هنوز تمام نشده است؛ تراژدیِ رانرها کماکان ادامه دارد. یکی دیگر از ناحیه‌های حیاتیِ مغزِ انسان که تحت‌تاثیرِ عفونتِ قارچ کوردیسپس قرار می‌گیرد، «هیپوتالاموس» نام دارد. هیپوتالاموس وظایفِ مختلفی دارد، اما یکی از آن‌ها تنظیم و تحریکِ گرسنگی و تشنگی است. همچنین، احساسِ سیری در حین غذا خوردن از هیپوتالاموس سرچشمه می‌گیرد. اگر این ناحیه به هر شکلی دچار اختلال شود، انسان‌ها ممکن است بدونِ اینکه قادر به مهار کردنِ خودشان باشند، رو به آدم‌خواری بیاورند. وقتی قارچ کوردیسپس به ناحیه‌ی هیپوتالاموس سرایب می‌کند، سلول‌های عصبی‌اش را فعال می‌کند و درنتیجه‌ی تحریکِ آن‌ها احساس گرسنگی بسیار قوی و کنترل‌ناپذیری بر قربانی غلبه می‌کند. به خاطر همین است که مُبتلاشدگان هرچیزی که صدا درمی‌آورد و حرکت می‌کند را برای خوردن تعقیب می‌کنند. گرچه قربانی در حالتِ عادی هیچ میلی به خوردن ندارد، اما مغز مُبتلاشدگان تحت‌تاثیرِ اختلالاتِ ناشی از قارچ کوردیسپس به این باور می‌رسد که دارد از شدتِ گرسنگی می‌میرد.

قربانی از اینکه دارد از بدنِ یک انسان دیگر تغذیه می‌کند خودآگاه است، اما همزمان به برده‌ی میلِ شدیدش برای برطرف کردنِ سریع‌تر احساس گرسنگیِ تحمل‌ناپذیرش بدل می‌شود. احساس گرسنگیِ آن‌ها به‌حدی شدید است که می‌توان آن را به یک‌جور تشنج تشبیه کرد. آن‌ها فارغ از چیزی که باور دارند و حتی چیزی که خودشان می‌خواهند، برای دریدنِ قربانیانشان وادار می‌شوند. برای مثال، در بازیِ اورجینالِ «آخرینِ ما» یک لحظه‌ی کابوس‌وار وجود دارد که گواهی بر این ادعاست: جول و اِلی در مسیرشان وارد اتاقِ تاریکی می‌شوند که دو رانر مشغول دریدنِ بدنِ قربانی‌شان هستند. اگر کمی مکث کنید می‌توانید بشنوید که نه‌تنها یکی از رانرها در حین گذاشتنِ تکه‌های گوشتِ انسان در دهانش گریه و زاری می‌کند، بلکه او از شدتِ انزجار عق می‌زند، سرفه می‌کند و حتی استفراغ هم می‌کند. با این وجود، او کماکان دست از خوردن برنمی‌دارد. آیا این رانر کسی را که دارد می‌خورد می‌شناسد یا او صرفا از اینکه از کنترل کردنِ میل آدم‌خواری‌اش عاجز است، احساس انزجار می‌کند؟ معلوم نیست. اما چیزی که به‌طور قطع معلوم است، این است که مُبتلاشدگان در نخستین روزهای ابتلایشان نسبت به تغییراتِ هولناکی که قارچ در مغزشان ایجاد می‌کند هوشیار هستند، اما نمی‌توانند دربرابر کارهایی که قارچ آن‌ها را وادار به انجام دادن می‌کند، مقاومت کنند. همچنین، در بازی «آخرینِ ما ۲» هم یک یادداشت پیدا می‌کنیم که توسط یک مُبتلاشده مدت کوتاهی قبل از بدل شدنش به یک رانر نوشته شده است (متن کامل این یادداشت را می‌توانید در بخشِ ششم این مقاله بخوانید)؛ نویسنده می‌گوید احساس گرسنگیِ شدیدی دارد، اما نمی‌تواند غذا را پایین بدهد.

یکی دیگر از ناحیه‌های مغز که به‌شدت توسط قارچِ کوردیسپس مورد دستکاری قرار می‌گیرد، عصب بینایی و به‌دنبالِ آن چشمانِ قربانی است. در طولِ بازی اگر به چشمانِ رانرها دقت کنید متوجه می‌شوید که چشمانِ برخی از آن‌ها در تاریکی به رنگِ نارنجی برق می‌زنند که به آن «زیست‌تابی» گفته می‌شود؛ به تولید و انتشار نور توسط موجودات زنده که در اثر واکنش‌های شیمیایی در بدن آن‌ها صورت گرفته باشد زیست‌تابی گفته می‌شود که در برخی جانوران (از جمله حشرات و عروس دریایی) و گیاهان (از جمله برخی قارچ‌ها) اتفاق می‌اُفتد. فشار ناشی از گسترش قارچ کوردیسپس در مغز نه‌تنها به بافت‌های عصبِ بینایی صدمه وارد می‌کند، بلکه تجمع کردنِ قارچ در چشمانِ قربانی به اختلال‌هایی مثل باریک‌بینی منجر می‌شود. درنهایت، قربانی با گسترشِ عفونت قارچی، بینایی‌اش را به کُل از دست می‌دهد. ناگفته نماند که ناحیه‌ی «لوبِ پس‌سری» که مرکزِ پردازشِ اطلاعات دیداری و بینایی است و در عقب‌ترین بخشِ مغز قرار دارد، در نزدیکیِ مایع مغزی-نخاعی قرار دارد. پس احتمالا این ناحیه حتی زودتر از عصبِ بینایی تحت‌تاثیر عفونت قرار می‌گیرد.

 

The Last of Us

 

صدمه دیدنِ لوبِ پس‌سری سبب می‌شود تا فرد در مکان‌یابی اجسام در محیط یا شناختنِ رنگ‌ها دچار مشکل شود. اما یکی دیگر از نواحی مغز که عوارضِ ناشی از دستکاریِ آن توسط قارچ را می‌توان در رفتارِ مُبتلاشدگان دید، «مُخچه» است. مُخچه که در پُشتِ مغز قرار دارد، مسئولِ کنترلِ تعادل بدن و هماهنگ کردنِ حرکاتِ ارادی بدن است و این هماهنگی سبب می‌شود حرکات نرم، یکنواخت و بادقت انجام شوند. مخچه توسط مایعِ مغزی-نخاعی که سرچشمه‌ی عفونتِ در مغز است، احاطه شده است. در نتیجه یکی از همان ناحیه‌هایی است که از همان ابتدای ابتلا تحت‌تاثیرِ قارچ قرار می‌گیرد. حرکتِ نامنظم و غیرارادی اندام‌های رانرها، نحوه‌ی راه رفتنِ لرزان و کرختشان و صداهای منقطع و نامفهومی که از خودشان درمی‌آورند از سیگنال‌هایی که مُخچه بر اثر تحریک شدن توسط قارچ به ماهیچه‌ها می‌فرستد، ناشی می‌شود. اما پروسه‌ی گروگان گرفته شدنِ نواحیِ مختلفِ مغز توسط عفونتِ قارچی همچنان ادامه دارد. یک ناحیه‌ی دیگر که به معنای واقعی کلمه با مایعِ مغزی-نخاعی احاطه شده است، «ساقه‌ی مغز» است.

ساقه‌ی مغز از سه بخش پیاز مغز، پُل مغز و مغزِ میانی تشکیل شده است. از جمله وظایفِ آن‌ها می‌توان به پردازش ضربان قلب، تنفس، فشار خون، انتقالِ سیگنال‌های درد، هوشیاری، چرخه‌ی خواب و بیداری، کنترلِ مردمک چشم، انتقالِ داده‌های حرکتی از مغز به ستون فقرات، سلول‌های تولید کننده‌ی دوپامین و غیره اشاره کرد. به بیان ساده‌تر، ساقه‌ی مغز به «مغز خزندگان» که آن را از خزندگانِ باستانی به ارث بُرده‌ایم، معروف است و جایگاهِ بدوی‌ترین، عمیق‌ترین و ناخودآگاه‌ترین غرایزِ حیوانیِ انسان برای زنده ماندن است. بنابراین، با فاسد شدن این ناحیه به‌دستِ قارچ کوردیسپس، بنیادی‌ترین و خودخواهانه‌ترین امیال و انگیزه‌های معرفِ انسانی هم فاسد می‌شوند. در نتیجه مُبتلاشدگان به حیواناتی تنزل پیدا می‌کنند که از تفکرِ منطقی و احساس کردنِ هر چیز دیگری غیر از نیازهایِ شخصی‌شان عاجز هستند.

اما مسئله‌ای که در این نقطه مطرح می‌شود این است: در آغاز این بخش گفتم که مایع مغزی-نخاعی نقش پُررنگی در سیستمِ ایمنی بدن ایفا می‌کند و مانع رسیدن هرگونه سم، به سیستم عصبی مرکزیِ بدن می‌شود. پس، چرا مایعِ مغزی-نخاعی علیه عفونتِ قارچی مبارزه نمی‌کند؟ حقیقت این است که مشخصاتِ قارچ کوردیسپس در دنیای «آخرینِ ما» با مشخصاتِ آن در دنیای واقعی یکسان است. در دنیای واقعی قارچ کوردیسپس سرکوب‌کننده‌ی سیستمِ ایمنی است. درواقع در دنیای واقعی از خانواده‌ی پُرجمعیتِ قارچ‌هایی که کوردیسپس یکی از گونه‌هایش به شمار می‌آید، برای تولید داروی «سیکلوسپورین» استفاده می‌شود. سیکلوسپورین دقیقا چه چیزی است؟ سیکلوسپورین رایج‌ترین داروی سرکوب‌کننده‌ی سیستمِ ایمنی در دنیا است! بنابراین، گرچه این جنبه از قارچ کوردیسپس در دنیای واقعی برای بشریت مُفید است (یکی از کاربردهایش این است که از رد شدنِ عضو پیوندی توسط بدنِ گیرنده جلوگیری می‌کند)، اما نسخه‌ی جهش‌یافته‌اش که در دنیای «آخرینِ ما» شاهد هستیم، فرق می‌کند؛ توانایی‌‌اش در سرکوب کردنِ سیستم ایمنی بدن، آن را به مهاجمی توقف‌ناپذیر بدل می‌کند که می‌تواند از مقابله‌به‌مثلِ بدنِ قربانی‌اش جلوگیری کند.

درنهایت، گرچه رانرها هنوز دچار تغییر و تحولِ ظاهریِ قابل‌توجه‌ای نشده‌اند، اما آناتومیِ درونی‌شان حملاتِ وحشتناکی را تجربه می‌کند. تصورش را کنید: شما درون بدنِ خودتان گروگان گرفته شده‌اید؛ تحریکِ ناحیه‌ی آمیگدال‌تان باعثِ پرخاشگریِ غیرارادی‌تان می‌شود، تحریکِ ناحیه‌ی هیپوتالاموس‌تان باعث می‌شود برای برطرف کردنِ گرسنگیِ شدیدتان رو به آدم‌خواری بیاورید، تحریکِ مخچه‌تان باعث می‌شود کنترلِ حرکاتِ بدنتان را از دست بدهید و در تمام این مدت تجمعِ عفونت قارچی در چشمانتان باعث از دست دادنِ تدریجیِ بینایی‌تان هم می‌شود. گرچه مُبتلاشدگان هوشیاری‌شان را بالاخره با پیشرفتِ عفونت کاملا از دست خواهند داد، اما در این مرحله با اشخاصی مواجه‌ایم که هنوز برای پس‌گرفتنِ کنترلشان تقلا می‌کنند. آن‌ها حتی تواناییِ پایان دادن به عذابِ خودشان به‌وسیله‌ی خودکشی را هم ندارند. آن‌ها محکومند تا تک‌تکِ لحظاتِ زجرآورِ منتهی به محو شدنِ خودِ واقعی‌شان را تجربه کنند. در اواخر اپیزود پنجم سریال «آخرینِ ما» سم از اِلی می‌پُرسد: «اگه به هیولا تبدیل بشی ‫هنوز هم از درون خودتی؟». پاسخ این سؤال در رابطه با رانرها مثبت است. و این چیزی است که اولین مرحله‌ی عفونتِ کوردیسپس را به‌طرز تراژیکی ترسناک می‌کند.

 

The Last of Us

 

۲- استاکرها

Stalkers

فاز دومِ عفونتِ کوردیسپس یک هفته تا یک ماه پس از ابتلا آغاز می‌شود و تکاملش تا یک سال ادامه پیدا می‌کند؛ مُبتلاشدگان در این مرحله به‌عنوانِ استاکر یا کمین‌کننده شناخته می‌شوند. مهم‌ترین تغییر فیزیکی مُبتلاشدگان در این مرحله این است که رشدِ قارچ که تاکنون دور از دید در فضای داخلی جمجمه صورت می‌گرفت، حالا به سطحِ خارجی بدن راه پیدا کرده است. کمبود فضا در جمجمه باعث شده تا قارچ از منافذی که به مغز نزدیک‌تر هستند، بیرون بزند. در این مرحله قارچ دارد سراسر ناحیه‌ی قرارگیری چشمان را می‌پوشاند و در نتیجه چشم‌ها دارند به‌طرز فزاینده‌ای بلااستفاده‌تر می‌شوند. درواقع یکی از فاکتورهای معرفِ استاکرها این است که اکثرشان حداقل یکی از چشمانشان را به‌طور کامل از دست داده‌اند. مُبتلاشدگان در مرحله‌ی دوم هنوز از لحاظ فیزیکی تحولِ قابل‌توجه‌ی بیشتری را پشت سر نگذاشته‌اند، بنابراین برای یافتنِ تغییراتِ اصلی آن‌ها باید به داخلِ بدنشان رجوع کنیم.

اولین چیزی که استاکرها را به دشمنانِ چالش‌برانگیزتری نسبت به رانرها بدل می‌کند، قدرتِ بدنی‌شان است. در بازی‌های «آخرینِ ما» جول به‌عنوانِ مرد میانسالِ گردن‌کلفت و پُرزو و بازویی ترسیم می‌شود که می‌تواند یک انسان بالغ را به‌راحتی با ضرباتِ مُشتش از پا در بیاورد و قادر است همزمان با چندین رانر دست‌به‌یقه شود و آن‌ها را با دستِ خالی به سرنوشتِ مشابه‌ای دچار کند. جول قوی است و هیچ شکی در این‌باره وجود ندارد. با این وجود، قدرتِ بدنی جول در مواجه با استاکرها دچار نارسایی می‌شود؛ او برای از پا درآوردنِ استاکرها مُتحمل زحمتِ بسیار بیشتری در مقایسه با رانرها می‌شود. اما نکته این است: قضیه این نیست که جول ضعیف‌تر شده است، بلکه این استاکرها هستند که به‌وسیله‌ی شکستنِ قفلِ بیولوژیکیِ انسان‌ها که پتانسیلِ واقعی ما را محدود نگه می‌دارد، قوی‌تر شده‌اند. به بیان دیگر، مُبتلاشدگان در نتیجه‌ی پیشرفتِ قارچ کوردیسپس به‌طرز معجزه‌آسایی صاحبِ قدرتِ فراانسانی نمی‌شوند، بلکه قارچ کوردیسپس قدرتِ دست‌نخورده‌ای را که همیشه در انسان وجود داشته است، آزاد می‌کند.

برای بهتر فهمیدن این موضوع به کمی درسِ زیست‌شناسی نیاز داریم: از لحاظ زیست‌شناسی انسان‌ها همراه‌با گوریل‌ها، شامپانزه‌ها و اورانگوتان‌ها در یک خانواده‌‌ی مشترک به اسم «انسانیان» طبقه‌بندی می‌شوند. برخلافِ باور عموم انسان‌ها از میمون‌های امروزی فرگشت نیافته‌اند، بلکه درعوض انسان‌ها و تمام دیگر اعضای خانواده‌ی میمون‌ها یک جدِ مشترک دارند. اتفاقی که حدود ۱۷ میلیون سال پیش می‌اُفتد این است که طی پروسه‌ی فرگشت انشعاب‌های مختلفی از این‌ گونه‌ ایجاد می‌شود و انشعاب‌های ایجاد شده هم صاحبِ انشعاب‌های خودشان می‌شوند. تا اینکه در حدود ۷ میلیون سال پیش یک انشعابِ خیلی مهم اتفاق می‌اُفتد: یک گروه به شامپانزه‌های امروزی بدل می‌شوند و یک گروه هم شروع به انجامِ کاری بسیار انسان‌مانند می‌کنند: آن‌ها روی دو پا راه می‌رفتند. در ادامه، گونه‌های جدیدی از درونِ این‌ گونه‌ی دوپا فرگشت پیدا می‌کنند و گونه‌های دیگری از درونِ گونه‌های فرگشت‌یافته از گونه‌ی دوپا، فرگشت پیدا می‌کنند تا اینکه درنهایت به انسان امروزی یا انسان خردمند که در حدود ۳۰۰ هزار سال پیش فرگشت یافت، می‌رسیم.

 

The Last of Us

 

چیزی که می‌خواهم به آن برسم این است: نیاکان‌مان پیش از اینکه به انسانِ دوپا فرگشت پیدا کند، از لحاظ بدنی خیلی قوی‌تر بودند. اما انسانِ دوپا در پروسه‌ی فاصله گرفتن از نیاکانِ میمونی‌‌اش تغییر و تحولاتِ بیولوژیکیِ مختلفی را تجربه کرد که ما را صاحب مغز بزرگ‌تر، هوش بیشتر، توانایی ابداع و استفاده از ابزارآلات و کنترلِ عامدانه‌ی آتش برای پخت غذا کرد. گرچه این تغییرات درنهایت انسانِ خردمند را قادر کرد بر سیاره‌ی زمین سلطه پیدا کند، اما درعوض تکیه‌ی انسان امروزی به هوشش برای غلبه کردن بر مشکلاتش سبب شد تا قدرتِ بدنی‌مان در مقایسه با نیاکان‌مان کاهش پیدا کند. ماهیچه‌های انسان امروزی برای ضعیف‌بودن فرگشت پیدا کرده‌اند؛ درواقع حتی یک انسانِ تنومند در مبارزه‌ی تن‌به‌تن با یک شامپانزه شکست خواهد خورد. دلیل خوبی برای این اتفاق وجود دارد: انسان در پیِ بزرگ‌تر شدنِ مغزش دیگر نیاز به ماهیچه‌های بزرگ‌ نداشت. ماهیچه‌های ضعیف‌ هزینه‌ای بود که انسان باید برای تأمین سوختِ لازم برای توانایی‌های ذهنیِ شگفت‌انگیزش پرداخت می‌کرد.

اما نکته این است: انسان مغز بزرگش را به ضعیف شدن و کاهش اندازه‌ی یک ماهیچه‌ی به‌خصوص مدیون است: ماهیچه‌های آرواره. آرواره‌ی میمون‌ها بزرگ‌تر و ضخیم‌تر از انسان‌ها است و در نتیجه جمجمه‌ی آن‌ها فضای کمتری برای رشدِ مغزشان داشته است. برای مثال، درحالی نیروی گازِ شامپانزه‌ها ۱۳۰۰ پوند بر اینچِ مربع است که آرواره‌ی انسان‌ها ۱۶۲ پوند بر اینچ مربع نیرو وارد می‌کند. در مقایسه، انسان به‌لطفِ مغز بزرگ‌ترش که به خاطر آرواره‌ی ظریف‌تر و ضعیف‌ترش امکان‌پذیر شده بود، می‌توانست مفهومِ پخت غذا را بفهمد و پختِ غذا به این معنی بود که انسان دیگر برای جویدنِ گیاهانِ ضخیم یا گوشتِ خام به آرواره‌ی قوی نیاز نداشت. اگر برایتان سؤال شده است که همه‌ی این حرف‌ها درباره‌ی قدرتِ ماهیچه چه ارتباطی با زامبی‌های دنیای «آخرینِ ما» دارد، به خواندن ادامه بدهید، چون به‌زودی ارتباطشان مشخص می‌شود. مسئله‌ای که می‌خواهم به آن برسم این است: ماهیچه‌های انسان در نتیجه‌ی بزرگ‌تر شدنِ مغزش فقط کوچک‌تر نشده‌اند، بلکه میزانِ حرکتِ ماهیچه‌ها هم برای صرفه‌جویی در انرژی کاهش یافته است.

مغز برای انجام یک عمل به ماهیچه‌ها سیگنال می‌فرستد و ماهیچه‌ها هم برای انجام آن عمل منقبض می‌شوند. بااین‌حال، ماهیچه‌های ما در طولِ میلیون‌ها سال یاد گرفته‌اند که برای صرفه‌جویی در انرژی خیلی موئثرتر، دقیق‌تر و به اندازه‌ی نیاز منقبض شوند. به بیان دیگر، ما برای برداشتنِ یک لیوان آب یا استفاده از کیبورد به انقباضِ تمامِ ماهیچه‌های دست‌مان نیاز نداریم. اما میمون‌ها از این ویژگی محروم هستند. تمام ماهیچه‌های آن‌ها با هر حرکت منقبض می‌شوند. مغز انسان قدرت‌مان را برای ذخیره‌ی انرژی محدود می‌کند. تصمیمش دستِ خودمان نیست. درواقع خستگی و کوفتگی ناشی از ورزش کردن از ماهیچه‌مان سرچشمه نمی‌گیرد، بلکه این مغزمان است که برای جلوگیری از آسیب رسیدن به خودش، مشخص می‌کند که چه زمانی باید دست از تحرک برداریم و مغز این زمان را ازطریقِ احساس خستگی و کوفتگی ابراز می‌کند.

 

The Last of Us

 

پس از لحاظ تئوریک اگر انسان از صد درصدِ قدرتش استفاده کند، می‌تواند در مبارزه‌ی تن‌به‌تن با شامپانزه پیروز شود، عقبِ یک ماشین را از زمین بلند کند یا سریع‌تر از چیزی که در تمام زندگی‌اش دویده است، بدود. اما همه‌ی این کارها می‌تواند به صدمه دیدنِ بدن و خستگی سریع‌تر آن منجر شود. ناگفته نماند که هورمون‌هایی مثل آدرنالین که در موقعیت‌های خطرناک و پُراسترس ترشح می‌شوند، می‌توانند برای مدتِ کوتاهی تمام قدرتِ انسان را فعال کنند. با ترشح آدرنالین ضربان قلب و تعداد تنفس‌مان برای هدایت کردنِ جریان خون به سمتِ ماهیچه‌ها افزایش پیدا می‌کند. عصب‌های نخاعی سراغ ماهیچه‌های بدن‌مان می‌روند و واحدهای حرکتیِ بیشتری را به کار می‌گیرند و نیروی بیشتری تولید می‌شود. علاوه‌بر این، ترشح آدرنالین توانایی بدن برای احساسِ درد را نیز کاهش می‌دهد. به بیان دیگر، آدرنالین قدرتی را که از قبل در وجودتان بوده است، آزاد می‌کند. آدرنالین فقط بهمان اجازه می‌دهد تا آن بخش ناخودآگاه از مغزمان که نگرانِ صدمه دیدنِ بدن در صورت استفاده از نیروی زیاد است، خاموش کنیم.

در این نقطه است که به استاکرها بازمی‌گردیم؛ پس از اینکه عفونتِ قارچی کُلِ مغز را تصاحب می‌کند، دیگر هیچ غریزه‌ی ناخودآگاهانه‌ای برای محافظت از بدن در صورتِ استفاده از نیروی بیش از اندازه باقی نمانده است. علاوه‌بر این، قارچ کوردیسپس به پاره شدنِ ماهیچه‌ها یا کشیدگیِ رباط‌ها اهمیت نمی‌دهد. تازه، میزبان دیگر دردی احساس نمی‌کند که آسیب‌دیدگیِ بدنش جلوی تحرکش را بگیرد. پیشرفتِ عفونت قارچی «قشر حرکتیِ مغز» را که به تولید سیگنال‌های لازم برای هدایتِ حرکاتِ بدن اختصاص دارد، کاملا آلوده کرده است. در نتیجه، سیگنال‌ها با تمام نیرو شلیک می‌شوند. دیگر هیچ بخشی از مغز به خودش دستور نمی‌دهد تا میزانِ قدرت را کاهش بدهد. درعوض، سیگنال‌های فرستاده‌شده بدونِ هرگونه مانعی به حرکتِ خالص ترجمه می‌شوند. پس جول و دیگر کاراکترها در مواجه با استاکرها ضعیف‌تر نشده‌اند، بلکه این استاکرها هستند که صد درصدِ نیروی نهفته‌ی انسان را به کار می‌گیرند.

اما از قدرتِ بدنی که بگذریم، به دیگر ویژگی استاکرها می‌رسیم: هوشیاریِ تشدیدشده‌شان. در بازی‌های «آخرینِ ما» گرچه کُشتن استاکرها به‌وسیله‌ی مخفی‌کاری غیرممکن نیست، اما بسیار سخت و نادر است؛ آن‌ها اکثر اوقات متوجه می‌شوند که بازی‌کننده دارد از پُشت بهشان نزدیک می‌شود. علاوه‌بر این، استاکرها از فاصله‌ی دور متوجه‌ی حضور بازی‌کننده می‌شوند و فرار کرده و کمین می‌کنند. هوشیاری ارتقایافته‌ی استاکرها یکی دیگر از قابلیت‌های ذاتیِ بشر است که مغز آن را سرکوب می‌کند. ما در حالتِ عادی به یک‌جور قابلیتِ نویز کَنسلینگ مُجهز هستیم و بخش زیادی از اتفاقاتِ پیرامون‌مان (حرکات، بوها، صداها، احساس لامسه) را به‌طور ناخودآگاه نادیده می‌گیریم. چراکه مغز نمی‌تواند تک‌تکِ اطلاعاتی را که توسط حواسِ پنچ‌گانه‌مان دریافت می‌کنیم، پردازش کند. در غیر این صورت آدم ممکن است به علتِ حجم اطلاعاتی که دریافت می‌کند، دیوانه شود. دقیقا به خاطر همین است که از کسانی که دچار حمله‌ی عصبی می‌شوند، خواسته می‌شود تا برای کنترلِ اضطرابشان روی دنیای پیرامونشان متمرکز شوند و تمام چیزهای پیش‌پااُفتاده‌ای را که در آن لحظه احساس می‌کنند، به خودشان یادآوری کنند.

 

The Last of Us

 

این کار باعث می‌شود تا مغز اطلاعاتِ جدیدی که در حالتِ عادی نادیده می‌گیرد پردازش کند و متمرکز شدنِ مغز روی افکاری که به حمله‌ی عصبی منجر شده است را متوقف می‌کند. نکته این است: امتناع مغز از پردازش کردنِ این دسته از اطلاعات به کاهش هوشیاری‌مان نسبت به محیط پیرامون‌مان منجر می‌شود. سلول‌های عصبی‌مان همچنان مشغولِ انتقال اطلاعات درباره‌ی اتفاقاتِ پیرامون‌مان هستند، اما ما تا وقتی که لازم نیست، جدی‌شان نمی‌گیریم. اما اگر گفتید چه موجودی این اطلاعات را جدی می‌گیرد؟ بله، استاکرها. مغز استاکرها نسبت به اکثرِ اطلاعاتی که دریافت می‌کند، خودآگاه است. در استاکرها میزانِ جذب و پردازش اطلاعاتِ مربوط‌به حواسِ پنج‌گانه بدونِ محدودیت فعالیت می‌کند. گرچه این موضوع می‌تواند به سردردِ شدید و دیوانگیِ انسان‌ها منجر شود، اما استاکرها از آن به‌عنوانِ یک مزیت استفاده می‌کنند. هوشیاری تشدیدشده‌ی استاکرها بهشان کمک می‌کند تا بلافاصله صدای تک‌تکِ قدم‌ها را بشنوند، تک‌تک لرزش‌ها را احساس کنند و بوی تازه‌ای را که بازی‌کننده با خودش به یک محیط می‌آورد، استشمام کنند. همچنین، در استاکرها شاهدِ نسخه‌ی ابتدایی موقعیت‌یابیِ صوتی که در ادامه با کلیکرها تکامل پیدا می‌کند، هستیم.

استاکرها ترجیح می‌دهند تا به‌جای رویارویی مستقیم با بازماندگان، کمین کرده و آن‌ها را غافلگیر کنند. این رفتار می‌تواند یک دلیل داشته باشد: وقتی مردم به عفونتِ قارچی مُبتلا می‌شوند، غریزه‌شان برای اطمینان حاصل کردن از بقای خودشان هنوز وجود دارد. ما در بخشِ رانرها گفتیم که آن‌ها هنوز خودآگاهی‌شان را کاملا از دست نداده‌اند. بنابراین برخی از رانرها که احتمالا نمی‌خواستند با شلیکِ گلوله کُشته شوند و هنوز اُمیدوار بودند که بعدا درمان خواهند داشت، مخفی می‌شوند. گرچه آن‌ها درنهایت درمان نمی‌شوند، اما این رفتار به تقویتِ آن دسته از نورون‌هایشان که مخفی شدن را ترجیح می‌دهند، منجر می‌شود. درنهایت، استاکرها به‌لطفِ زیر پا گذاشتنِ محدودیت‌های ناخودآگاهی که آن‌ها را قادر می‌کند صد درصدِ قدرتِ بدنی انسان را به کار بگیرند و عفونتِ بیشترِ ناحیه‌ی آمیگدالِ مغزشان در مقایسه با رانرها، نمونه‌ی قوی‌تر و پرخاشگرتری از مُبتلاشدگان هستند که درگیری تن‌به‌تن با آن‌ها توصیه نمی‌شود.

 

The Last of Us

 

۳- کلیکرها

Clickers

نامِ «آخرینِ ما» با چهره‌ی بدونِ چهره‌ی کلیکرها گره خورده است. شاید آن‌ها قوی‌ترین دشمنانِ بازی‌های «آخرینِ ما» نباشند، اما آن‌ها بدون‌شک نمادین‌ترین مُبتلاشدگانِ این دنیا هستند. قربانیان پس از گذشتِ حداقل یک سال از ابتلایشان به قارچ کوردیسپس به این مرحله می‌رسند. پاهایشان برهنه است و لباس‌های پوسیده و پاره‌پوره‌شان آخرین نشانه‌ای است که از صاحبِ قبلی این بدن باقی مانده است. به تدریج یک‌جور روکش قارچی روی سطحِ شانه‌ها، سینه، شکم و پاهای کلیکرها رشد کرده است؛ آن‌ها در آینده بزرگ خواهند شد و سراسر بدنشان را با یک پوششِ زره‌ای ضخیم که در مرحله‌ی چهارم شاهد هستیم، خواهد پوشاند (در بخش بعدی به آن‌ها هم می‌رسیم). اما بزرگ‌ترین تحولِ کلیکرها نسبت به مرحله‌ی دوم در ناحیه‌ی سرشان دیده می‌شود: جمجمه‌ی قربانیان بر اثرِ شکفتنِ قارچ از درون منفجر شده است. در نتیجه، فکِ بالایی‌شان از شدتِ فشار به دو نیم تقسیم شده است و آرواره‌شان را برای دریدنِ گوشتِ لطیفِ گردنِ قربانیانشان به سلاحِ موئثرتری بدل کرده است.

گرچه کلیکرها چشم‌ها، بینی و لب و دهانِ سابقشان را از دست داده‌اند، اما گوش‌هایشان هنوز پابرجاست. دلیلش ساده است: کلیکرها از صداهای تق‌تق‌طوری که تولید می‌کنند و پژواکِ ناشی از آن‌ها در محیط برای موقعیت‌یابیِ طعمه استفاده می‌کنند. در نتیجه، قارچ کوردیسپس گوش‌ها را به‌عنوانِ اندامی که بقایش به عملکردِ آن‌ها وابسته است به رسمیت شناخته است و رشدِ قارچ در این ناحیه را تا جای ممکن کاهش داده است. این حرف‌ به این معنی نیست که خودِ قارچ به‌طور خودآگاهانه تصمیم می‌گیرد تا در چه جاهایی رشد کند و در چه جاهایی رشد نکند. درعوض سالم ماندنِ گوشِ کلیکرها می‌تواند نتیجه‌ی «انتخابِ طبیعی» باشد؛ انتخاب طبیعی فرایندی است که طی آن افراد سازگار با محیط، شانس بیشتری برای بقا و تولیدمثل دارند و می‌توانند ژنِ خود را به نسل بعد منتقل کنند. در مقابل افرادِ ناسازگار با محیط از گونه حذف می‌شوند و نمی‌توانند ژن خود را منتقل کنند.

در نتیجه آن دسته از صفاتِ ارثی که احتمال زنده ماندن و موفقیتِ زاد و ولد یک جاندار را در یک جمعیت افزایش می‌دهند، شیوع پیدا می‌کنند. از همین رو، احتمالا آن دسته از کلیکرهایی که گوش‌هایشان باز بوده است شانش بیشتری برای زنده ماندن و شکار کردن داشته‌اند و بازماندگانِ بیشتری را مُبتلا کرده‌اند و آن دسته از کلیکرهایی هم که گوش‌هایشان را از دست داده بودند، به اندازه‌ی کافی موفق نبوده‌اند و درنهایت منقرض شده‌اند. اما سؤال این است: چرا قارچ کوردیسپس در ناحیه‌ی بینی، چشم‌ها و پیشانی رشد کرده است؟ در داخل جمجمه‌ محفظه‌ی بزرگ و پُر از هوایی به اسم «حفره‌ی سینوس» وجود دارد که در عقب و بالای بینی در میانه‌های صورت قرار دارد. یکی از کارکردهایش این است که جمجمه‌‌مان را سبک‌تر کرده تا فشارِ کمتری به گردن‌مان وارد شود. اما این محفظه که با مُخاط پوشیده شده است، تاریک، گرم و مرطوب است و همه‌ی این خصوصیات آن را به محلِ ایده‌آلی برای رشدِ قارچ بدل می‌کند. این محفظه با گذشتِ زمان با قارچ پُر شده است و صورتِ قربانی را از وسط منفجر کرده است.

 

The Last of Us

 

گرچه پوشیده شدنِ جمجمه‌ی قربانی به‌وسیله‌ی بافت‌های قارچی به نابینایی‌اش منجر شده، اما اولین مزیتش این است که این بافت‌ها حسابی قوی هستند و به‌مثابه‌ی یک نوع جمجمه‌ی ثانویه عمل کرده و از مغز دربرابر صدمه محافظت می‌کنند. درواقع شلیک مستقیم به سرِ کلیکرها با استفاده از تفنگِ قدرتمندی مثل هفت‌تیر فقط به شکسته شدنِ تکه‌ای از کپکِ قارچی‌شان منجر می‌شود. دومین مزیتِ شکوفه‌ی قارچیِ سرِ کلیکرها تقویتِ قابلیتِ موقعیت‌یابیِ پژواکی‌شان است. درست همان‌طور که شکلِ پهن و قرص‌مانندِ صورتِ جغدها و پَرهای سفتِ صورتشان منعکس‌کننده‌ی صدا هستند و و به هدایتِ صدا به سوی گوش‌هایشان کمک می‌کند، شکوفه‌ی قارچیِ سر کلیکرها هم عملکردِ مشابه‌ای دارد. جالب است بدانید که انسان‌ها برای دستیابی به قابلیتِ موقعیت‌یابیِ صوتی حتما به کمکِ قارچ کوردیسپس نیاز ندارند.

در دنیای واقعی نابینایان (و بیناهای) زیادی هستند که این مهارت را با تمرین فرا گرفته‌اند و از صدای ناشی از کوبیدنِ زبانشان به کفِ دهانشان و تکنیک‌های دیگر موقعیت‌یابی می‌کنند. برای مثال آقای دنیل کیشِ آمریکایی که یکی از پیشگامانِ جهت‌یابیِ پژواکی دنیا به شمار می‌آید، می‌تواند تفاوت یک حصارِ فلزی و یک حصارِ چوبی را براساس صدای منعکس‌شده از آن‌ها تشخیص بدهد. علاوه‌بر او، نابینایان دیگری هم هستند که از موقعیت‌یابی پژواکی برای اسکیت‌بازی یا دوچرخه‌سواری استفاده می‌کنند. اما سوالی که باقی می‌ماند این است: پیشرفتِ عفونتِ قارچی در مغز کلیکرها در چه وضعیتی قرار دارد؟ ما تا اینجا به این نتیجه رسیدیم که رانرها هنوز انسانیتشان را حفظ کرده‌اند و مقدار ناچیزی از انسانیت هم هنوز در وجودِ استاکرها باقی مانده است، اما میزانِ انسانیتِ مُبتلاشدگان در پروسه‌ی بدل شدنِ آن‌ها به کلیکر صفر شده است. یکی از چیزهایی که آن‌ها را در بازی به دشمنانِ کابوس‌واری بدل می‌کند، قدرتِ بدنی‌شان است؛ اگر اجازه بدهید آن‌ها بهتان نزدیک شوند، هیچ دکمه‌ای برای عقب راندنِ آن‌ها روی صفحه نقش نمی‌بنند؛ بازی‌کننده بلافاصله کُشته می‌شود (در بخش استاکرها به‌طور مُفصل درباره‌ی منبعِ قدرتِ فراانسانیِ مُبتلاشدگان صحبت کردم). دیگر خصوصیتِ معرفِ آن‌ها تکان‌های شدید دست‌ها و غرشِ مُمتدِ اضطراب‌آورشان در حین حمله‌ور شدن به سمتِ بازی‌کننده است که هدف‌گیری را دشوار می‌کند. با این وجود، بازی‌کننده می‌تواند از حساسیتِ کلیکرها به صدا به نفعِ خودش سوءاستفاده کند.

 

 

The Last of Us

 

۴- بلوترها

Bloaters

این شرایط را تصور کنید: در نخستین روزها و هفته‌های شیوعِ قارچ کوردیسپس هستیم. ارتش برای تخلیه کردنِ مردم از شهرها و قرنطینه کردنِ آن‌ها در مناطقِ تعیین‌شده وارد عمل می‌شود. اما این بدان معنی نیست که تمام عملیات‌های تخلیه موفقیت‌آمیز هستند یا تمامِ مناطق قرنطینه برای همیشه دربرابر شیوع مقاوم باقی می‌مانند (برای مثال در سریال «آخرینِ ما» فرانک یکی از بازماندگانِ منطقه‌ی قرنطینه‌ی سقوط‌کرده‌ی بالتیمور است). یا سربازانِ ارتش در حین اجرای عمل تخلیه مورد حمله‌ی مُبتلاشدگان قرار می‌گیرند و خودشان هم آلوده می‌شوند یا قارچ کوردیسپس به‌نحوی به داخلِ دیوارهای منطقه‌ی قرنطینه نفوذ می‌کند. اتفاقی که می‌اُفتد این است: بازماندگان با پای پیاده فرار می‌کنند و برخی از آن‌ها در تقلا با مُبتلاشدگان گاز گرفته می‌شوند، اما آن‌ها بلافاصله به زامبی بدل نخواهند شد.

پس آن‌ها به فرارشان ادامه می‌دهند، مکان بسته‌ای را پیدا می‌کنند، در آن‌جا پنهان می‌شوند و تنها مسیر ورودی و خروجی‌اش را از ترسِ هجومِ مُبتلاشدگان مسدود می‌کنند. پس وقتی بالاخره آن‌ها به جمع مُبتلاشدگان می‌پیوندد، در یک مکانِ بسته محبوس شده‌اند. به این ترتیب آن‌ها خودشان را به سرنوشتِ ناگوارشان محکوم می‌کنند: بدل شدن به بلوترها، یکی از کابوس‌وارترین و خطرناک‌ترین مُبتلاشدگانِ دنیای «آخرینِ ما». مُبتلاشدگان هر سه مرحله‌ی نخستِ پیشرفتِ عفونتِ قارچی (رانرها، استاکرها و کلیکرها) را پشت سر خواهند گذاشت، اما آن دسته از مُبتلاشدگانی که به مرحله‌‌ی کلیکر رسیده‌اند، الزاما در ادامه به یک بلوتر متحول نمی‌شوند، بلکه به نظر می‌رسد که بلوتر شدن نیازمندِ یک سری شرایط به‌خصوص است که به ندرت اتفاق می‌اُفتد. ما می‌دانیم برای اینکه یک نفر به یک کلیکر بدل شود، باید بیش از یک سال از ابتلای او به قارچِ کوردیسپس گذشته باشد. اما پروسه‌ی بلوتر شدن بیش از ۱۰ تا ۱۵ سال به طول می‌انجامد.

از آنجایی که خط داستانی اصلی «آخرینِ ما» ۲۰ سال پس از شیوع آغاز می‌شود و از آنجایی که حدود ۶۰ درصد از مردمِ دنیا در اولین ماه‌های شیوع یا کُشته یا مُبتلا شده بودند، پس جول و اِلی در جریانِ سفرشان باید با تعدادِ بسیار بیشتری از بلوترها مواجه شوند (تعداد آن‌ها در بازی اول ۶تا و در بازی دوم ۳تا است). پس طرفداران فکر می‌کنند که ابتلای طولانی‌مدت تنها فاکتوری که به تولید بلوتر می‌انجامد نیست. برای کشفِ فاکتورهای دیگری که تولید یک بلوتر به آن‌ها وابسته است، باید به ظاهرِ فیزیکیِ بلوترها رجوع کنیم. بلوترها همان‌طور که از اسمشان مشخص است، جانورانِ پُف‌کرده و تنومندی هستند. بنابراین طرفداران فکر می‌کنند که بلوترها قبل از اینکه مُبتلا شوند، انسان‌های چاق، عضلانی و بلندقامت بودند.

 

The Last of Us

 

ما می‌دانیم که قدِ جول حدود یک متر و ۸۰ سانتی‌متر است. بلوترها یک سر و گردنِ بلندتر از جول هستند. به بیان دیگر، بلوترها قبل از اینکه مبتلا شوند، انسان‌های فربه‌تر، بلندقامت‌تر و عضلانی‌تری در مقایسه با یک مردِ بالغِ معمولی مثل جول بوده‌اند. پس حجم بدنِ این دسته از مُبتلاشدگان مواد مغذیِ بیشتری را برای رشدِ عفونتِ قارچی در طولانی‌مدت فراهم می‌کرد. اما اندازه‌ی فیزیکی بدن به‌تنهایی برای دوامِ آن کافی نیست. همان‌طور که در ابتدای مقاله هم گفتم، اکثر بیماری‌های زامبی‌کننده‌ی فرهنگ‌عامه در ابتدا قربانی را می‌کُشند و سپس جسدش را به حرکت درمی‌آورند. اما این موضوع درباره‌ی قارچِ کوردیسپس صادق نیست. قارچ کوردیسپس برای حفظ فعالیتِ بدن میزبان باید مواد مغذی لازم برای فعالیتِ سلول‌های بدنِ انسان را فراهم کند. پس قارچ باید به هر نحوی که شده، از رسیدنِ مواد مغذی کافی به بدنِ انسان اطمینان حاصل کند.

نکته‌ای که می‌خواهم به آن برسم این است: اولین بلوتری که در بازی نخستِ «آخرینِ ما» با آن روبه‌رو می‌شویم، از درونِ انباریِ دربسته‌ای که در گوشه‌ی یک سالنِ ورزشی قرار دارد، خارج می‌شود. جول، اِلی و بیل در حین فرار از دستِ گروهی از مُبتلاشدگان به در سالن می‌رسند، در از پشت با تجهیزاتِ ورزشی مسدود شده است، آن‌ها در را به هر زحمتی که شده باز می‌کنند و بلوتر به محض قدم گذاشتن به داخلِ سالن، از اتاقی که در آنسوی سالن قرار دارد، خارج می‌شود. از آنجایی که بلوترها به نسخه‌ی ضعیف‌تری از موقعیت‌یابی پژواکیِ کلیکرها مُجهز هستند، پس به نظر می‌رسد که او در واکنش به صدای تولیدشده به‌وسیله‌ی ورودِ گروه جول به داخل سالن از اتاق خارج می‌شود. به بیان دیگر، مُحتمل‌ترین فرضیه این است: یک بازمانده‌ی آلوده در اوایل شیوع عفونتِ قارچ کوردیسپس وارد سالن می‌شود، در را پشت سرش مسدود می‌کند، سپس در انباریِ سالن پناه می‌گیرد و در را پشت سرش قفل می‌کند.

او در آن‌جا به یک مُبتلاشده بدل می‌شود، در طول همه‌ی این سال‌ها در آن‌جا محبوس بوده است و تازه پس از بدل شدن به یک بلوتر قدرتِ کافی برای شکستنِ قفلِ در انباری را به‌دست می‌آورد. بنابراین سؤال این است: از آنجایی که او به هیچ انسان دیگری برای تغذیه کردن از آن دسترسی نداشته است، چگونه در سلول‌اش دوام آورده است؟ برای پاسخ به این سؤال باید مجددا به وضعیتِ انباری رجوع کنیم. اما قبل از آن یادآوری این نکته ضروری است: در طولِ بازی با مُبتلاشدگانِ مُرده‌ی تجزیه‌شده‌ای مواجه می‌شویم که به دیوار چسبیده‌اند و قارچ از درونِ بدنشان گسترش یافته است و سطحِ دیوار اطرافشان را پوشانده است؛ مثلا جول و تِس در اپیزود اول سریال «آخرینِ ما» در تونل‌های منطقه‌ی قرنطینه‌ی بوستون با یک نمونه از این پدیده مواجه می‌شوند. روی دیوارهای انباریِ محل اختفای بلوتر نیز بافت‌ها و الیاف‌های قارچی دیده می‌شود.

 

The Last of Us

 

در نگاه نخست به نظر می‌رسد که این توده‌های قارچی از همان بلوتری که برای مدتِ طولانی در آن‌جا محبوس بوده، سرچشمه می‌گیرد، اما این فرضیه نامحتمل است. چون برخلافِ مُبتلاشدگانی مُرده‌ای که به دیوار می‌چسبند و تجزیه می‌شوند، بلوتر نه‌تنها تجزیه نشده، بلکه خیلی هم سرحال و چاق و چله است. بنابراین فرضیه‌ی طرفداران این است: آن بازمانده‌ی آلوده‌ای که در انباری پناه گرفته و در را پُشت سرش قفل کرده، یک شخصِ تنها نبوده است، بلکه او همراه‌با عده‌ای از دیگر بازماندگان در این انباری پنهان شده بوده (احتمالا همراهانِ او از گارگرفتگی‌اش بی‌اطلاع بوده‌اند). پس بازمانده‌ی آلوده به یک رانر تبدیل می‌شود و به همراهانش که در فضای بسته با او حبس شده بودند، حمله می‌کند. در نتیجه، قارچ کوردیسپس در محیط انباری گسترش پیدا می‌کند و از رگ‌های قارچی برای جذبِ مواد مغذی جنازه‌های موجودِ در نزدیکی‌اش استفاده می‌کند.

از آنجایی که مُبتلاشده در یک مکانِ بسته گرفتار شده و هیچ مُحرکِ خارجی‌ای هم وجود ندارد که به آن واکنش نشان بدهد، پس او واردِ حالتِ «زیست تعویقی» می‌شود؛ زمانی‌که فرآیندهای زیستی در بدن یک جاندار با وسایل گوناگون کُندتر شوند بدون اینکه به زندگی آن جاندار پایان داده شود حالت زیست تَعویقی روی می‌دهد. بنابراین طبق این فرضیه کاهش نیاز مُبتلاشده به انرژی در نتیجه‌ی وارد شدن او به حالتِ زیست تعویقی، عضلانی‌‌تر و چاق‌تربودنِ احتمالیِ او، دسترسی‌اش به مواد مغذی موجود در جنازه‌های پیرامونش و محبوس شدن او برای مدتِ طولانی در یک مکان بسته به خلق شرایط ایده‌آلی برای شکل‌گیری بلوتر منجر می‌شود. پس تعجبی ندارد که چرا در طولِ بازی نخستِ «آخرینِ ما» در مکان‌های بسته‌ای مثل زیرزمین‌ها، تونل‌ها و خوابگاه‌ِ دانشگاه با بلوترها مواجه می‌شویم. این فرضیه‌ توضیح می‌دهد که چرا تعدادِ بلوترها این‌قدر کم است. چون مُبتلاشدگان به‌طور طبیعی در پایانِ مرحله‌ی سوم به یک بلوتر بدل نمی‌شوند، بلکه بلوترها محصولِ یک سری شرایط ویژه هستند.

اما از این مسئله که بگذریم، به دیگر خصوصیتِ معرفِ بلوترها می‌رسیم: روی بدنِ آن‌ها کیسه‌هایی حاوی میکوتوکسین رشد کرده است؛ آن‌ها کیسه‌ها را جدا می‌کنند و همچون نارنجک به سمتِ بازی‌کننده پرتاب می‌کنند. همان‌طور که در توصیفِ رانرها هم گفتم، یکی از توانایی‌های قارچ کوردیسپس سرکوبِ سیستم ایمنی بدنِ میزبان است. در دنیای واقعی میکروتوکسین‌ها موادِ شیمیاییِ سمی تولیدشده به‌وسیله‌ی یک سری کپک‌های قارچی هستند که در شرایط گرم و مرطوب روی غلات و مواد غذاییِ مختلفی مثل میوه‌ی خشک‌شده، دانه‌های قهوه و غیره رشد می‌کنند. مصرفِ میکوتوکسین‌ها می‌تواند در کوتاه‌مدت به مسمومیتِ حاد و در بلندمدت به تضعیفِ سیستم ایمنی و سرطان منجر شود. نارنجک‌های میکروتوکسینِ بلوترها هم تاثیر مشابه‌ای روی بازی‌کننده می‌گذارد. بازی‌کننده باید برای رهایی از سرگیجه‌ی ناشی از نارنجک‌های مسمومِ بلوترها خودش را به هوای تمیزتر برساند. درنهایت به جالب‌ترین بخشِ این جانور می‌رسیم: زره‌ی قارچی‌اش که سراسر بدنش را پوشانده است.

ما می‌دانیم که قارچ‌ها بافتِ بسیار نرم و ظریفی دارند و می‌توان آن‌ها را به‌راحتی با دستِ خالی همچون کاغذ پاره کرد. بنابراین سؤال است: چرا زره‌ی قارچیِ بلوترها این‌قدر دربرابر شلیکِ گلوله مقاوم است؟ اولین چیزی که برای پاسخ به این سؤال باید بدانید این است که جمجمه‌ی انسان خیلی قوی‌تر از آن چیزی است که فکرش را می‌کنید. تعجبی هم ندارد؛ بالاخره وظیفه‌ی جمجمه محافظت از مغز، مهم‌ترین عضو بدن (منهای قلب)، است. برای متلاشی کردن جمجمه‌ی یک انسانِ عادی به ۲۳۵ کیلوگرم نیرو نیاز است. دومین چیزی که باید بدانید این است که بدنِ ما هرروز مشغول شکستنِ استخوان‌های قدیمی و جایگزین کردنِ آن‌ها با استخوان‌های جدید است. این فرایند به‌طور خیلی خلاصه به‌وسیله‌ی هورمون‌ها تنظیم می‌شود و از دو بخشِ اصلی تشکیل شده است که «استئوبلاست» و «استئوکلاست» نام دارند. استئوبلاست‌ها سلول‌های استخوان‌ساز و استئوکلاست‌ها هم سلول‌های استخوان‌کاه هستند. سلول‌های استئوبلاست‌ به‌صورت معمول همواره در حال ساخت استخوان هستند و چون از سوی دیگر استئوکلاست‌ها نیز همیشه فعال هستند، برآیند فعالیت این دو نوع سلول بازسازی مداوم استخوان است. اما همه‌ی این حرف‌ها چه ارتباطی با بلوترها دارد؟ خب، تنها فرضیه‌ای که مقاومتِ زره‌ی قارچیِ بلوترها دربرابر شلیکِ گلوله را توضیح می‌دهد این است که قارچ کوردیسپس به‌وسیله‌ی جذبِ کلسیمِ موجود در استخوان‌های قربانیانش بافت‌های قارچی‌اش را تقویت می‌کند. پس بلوترها زره‌ی قارچی‌شان را مدیونِ کلسیمِ موجود در استخوان‌های آدم‌های دیگری هستند که همراه آن‌ها در فضای بسته محبوس شده بودند.‌

 

The Last of Us

 

۵-شمبلرها

Shamblers

چیزی که شمبلرها را به جانورانِ حیرت‌انگیزی بدل می‌کند این است که آن‌ها بیشتر از اینکه یک گونه‌ی کاملا جدید به حساب بیایند، حکم نسخه‌ی دیگری از گونه‌ی بلوترها را دارند. قضیه این است: ما می‌دانیم که طبقِ نظریه‌ی علمی فرگشت زندگی در موجزترین تعریفش محصولِ واکنش به محیط است. به این معنی که طی فرایندِ انتخاب طبیعی آن دسته از جاندارانِ سازگار با محیط، شانس بیشتری برای بقا و تولیدمثل دارند و می‌توانند ژن‌شان را به نسل بعد منتقل کنند. با گذشت زمان، این فرایند می‌تواند به انطباقِ جاندار با یک زیستگاه ویژه منجر شود و ممکن است درنهایت به ظهور گونه‌های جدید منتهی شود .به بیان دیگر، شمبلرها ثابت می‌کنند که مراحلِ چهارگانه‌ی پیشرفتِ مُبتلاشدگان الزاما در همه‌جای دنیا یکسان نیست، بلکه فاکتورهای محیطی و آب‌و‌هوایی می‌توانند روی سیرِ تحول عفونت تاثیر بگذارند و سببِ ظهور جانورانِ منحصربه‌فردِ تازه‌ای شود.

برای اولین‌بار در بازی‌ِ «آخرینِ ما ۲» با شمبلرها برخورد می‌کنیم و اکثرِ داستان این بازی هم در شهر ساحلی سیاتل جریان دارد؛ شهری که نه‌تنها در حالتِ عادی بسیار بارانی است و رطوبتِ بالایی دارد، بلکه این شهر به‌عنوانِ یک باریکه‌ی خاکی که بینِ دریاچه‌ی واشنگتن و اقیانوس آرام قرار دارد، یک شهر سیل‌خیز به شمار می‌آید. پس تعجبی ندارد که چرا بخش‌های زیادی از شهر در ۲۵ سالی که از فروپاشی جامعه گذشته است، دچار سیل‌زدگی‌ شده‌اند. یادداشت‌های داخل بازی به‌طور ضمنی تایید می‌کنند که شمبلرها در نتیجه‌ی بارون فراوان و رطوبتِ بالای سیاتل جهش پیدا کرده‌اند. شمبلرها فاقدِ پوشش زره‌ای بلوترها هستند. درعوض سراسر بدنشان با تاول‌های چرکی و التهابِ پوستی پوشیده شده است. رشد قارچ در اطراف و داخلِ دهنِ شمبلرها به قفل شدن آرواره‌هایشان منجر شده است و آن‌ها را از گاز گرفتنِ طعمه‌هایشان ناتوان کرده است. درعوض شمبلرها طی جهش‌یافتگی‌شان صاحب یک سلاحِ جایگزین شده‌اند: شمبلرها به محض اینکه به بازی‌کننده نزدیک می‌شوند، یک‌جور گاز سمیِ سبزرنگی از خودشان شلیک می‌کنند که باعثِ سوختگی شدید و حتی مرگِ قربانی می‌شود. همچنین، آن‌ها بلافاصله پس از کُشته شدن، با نیرویی خشونت‌آمیز منفجر می‌شوند و اَبری از هاگ‌های سمی را از خودشان آزاد می‌کنند که صدمه‌ی شدیدی به بازی‌کننده وارد می‌کند. گرچه شمبلرها خیلی آروم راه می‌روند، اما درصورتِ اطلاع از حضور بازی‌کننده می‌توانند وارد حالتِ دویدن هم شوند.

 

The Last of Us

 

۶- شاه موش

Rat King

بالاخره نوبتی هم باشد، نوبتِ پیشرفته‌ترین، هولناک‌ترین، تهوع‌آورترین و مُتعفن‌ترین جانورِ دنیای «آخرینِ ما» است: شاه موش. شاه موش پاسخی به این سؤالِ ممنوعه‌ است: چه می‌شد اگر یک بلوتر را برمی‌داشتیم و آن را با چندتا استاکر و کلیکر ترکیب می‌کردیم؟ محصولِ نهایی یک اَبرجاندارِ جهنمی است که طیِ پروسه‌ی عادی پیشرفتِ قارچ کوردیسپس به وجود نیامده است، بلکه نتیجه‌ی بسیار بسیارِ نادرِ یک سری شرایط به‌خصوص است. حتما می‌پُرسید دقیقا چه شرایطی؟ خب، سؤال خیلی خوبی است. این هیولا را برای اولین‌بار (و اُمیدواریم برای آخرین بار) در بازی «آخرینِ ما ۲» در زیرزمینِ بیمارستانِ سیاتل که تحت‌کنترلِ نیروهای جبهه‌ی آزادیِ واشنگتن است، کشف می‌کنیم. اَبی برای نجاتِ جانِ یارا به لوازم جراحی نیاز دارد و تنها جایی که می‌تواند آن را به‌دست بیاورد، مرکز تروما، آی‌سی‌یو و اتاق‌های عمل است که در زیرزمین این بیمارستان قرار دارند.

اما یک مشکلِ بزرگ وجود دارد: این بیمارستان نقطه‌ی آغازِ همه‌گیری در شهر سیاتل بوده است؛ اولین مُبتلاشدگان را به این بیمارستان منتقل کرده بودند. مقاماتِ شهر در نخستین روزهای شیوع تصمیم می‌گیرند مُبتلاشدگان را به اُمیدِ افزایش اطلاعاتشان درباره‌ی سازوکار این بیماری و کشفِ علاجش در زیرزمین بیمارستان قرنطینه کنند. بااین‌حال، خیلی زود مشخص می‌شود که آن‌ها با یک بحرانِ معمولی سروکار ندارند، بلکه صحبت از رویدادِ بی‌سابقه‌‌ای در تاریخِ بشر است که در صورتِ ضعفِ مدیریت می‌تواند به انقراضِ گونه‌ی بشر منجر شود. تصورش را کنید: ازدحامِ صدها یا شاید هزاران بیمارانِ سردرگم و وحشت‌زده که در راهروهای طبقاتِ زیرینِ بیمارستان محبوس شده‌اند و هرروز هم با گسترش توقف‌ناپذیرِ بیماری درسراسرِ شهر به تعدادشان اضافه می‌شود. دولت بالاخره به یقین می‌رسد که برای کنترل بیماری هیچ چاره‌ی دیگری جز قتل‌عام مُبتلاشدگان وجود ندارد. اما دیگر برای این تصمیم خیلی دیر شده است.

در این بخش از بازی ما به‌وسیله‌ی یادداشت‌هایی که اَبی در مسیرش پیدا می‌کند متوجه می‌شویم گرچه سازمانِ فدرالِ واکنش به بلایا سربازانِ زیادی را برای پاکسازی بیمارستان به طبقاتِ زیرین می‌فرستد، اما یا هیچکدامشان بازنمی‌گردند یا فقط تعدادِ اندکی از ماموریتشان جان سالم به در می‌بَرند. برای مثال در قالب یکی از یادداشت‌ها که درکنار اسکلتِ باقی‌مانده از یک سرباز کشف می‌کنیم، می‌خوانیم: «من آخرین نفریم که از جوخه‌ام باقی مونده. همه‌ی کسایی که باهام اومدن پایین مُردن. ما اکثر درها رو محکم بستیم، ولی چندتاشون به خاطرِ نیروی مقاومت‌ناپذیرِ بیمارانِ مُبتلاشده از عهده‌مون خارج بود. انتظار چنین مقاومتی رو نداشتیم. فکر می‌کردم اونا مریض و ضعیفن. فکر نمی‌کردم که تکه‌و‌پاره شدنِ افرادم توسط اونا رو ببینم. چندتا گازگرفتگی روی دست و پام است. قبل از اینکه گلوله‌هام تموم بشه، می‌خوام چندتا دیگه از این کثافت‌ها رو به دَرک واصل کنم. بعدش به جوخه‌ام می‌پیوندم. اگه این یادداشت رو پیدا کردین، بدونین که باید سربازهای بیشتری رو برای پاکسازیِ این ناحیه بفرستین. هرچند، اُمیدوارم که این ساختمان رو منفجر کنید و این‌قدر احمق نباشین که فکر کنید می‌تونین مهارش کنید. موفق باشید، عوضی‌‌ها».

 

The Last of Us

 

متاسفانه این عوضی‌ها ساختمان را با خاک یکسان نمی‌کنند، بلکه آن‌ها که غرورشان اجازه نمی‌داد شکستِ اجتناب‌ناپذیرشان را بپذیرنند، همچنان برای مهار کردنِ بیماری تلاش می‌کنند. همچنین، ما به‌لطفِ این یادداشت متوجه می‌شویم که سربازان راه‌های خروجیِ برخی از بخش‌های آلوده‌ی بیمارستان را مسدود کرده بودند و این نکته یکی از مهم‌ترین فاکتورهایی است که به شکل‌گیری شرایط لازم برای ظهورِ شاه موش منجر می‌شود. در همان بخشی که یادداشتِ سرباز را پیدا کرده بودیم، با یک کلیسا مواجه می‌شویم که باتوجه‌به تجهیزاتِ پزشکی و تخت‌هایی که در سراسرش دیده می‌شود، به نظر می‌رسد به منظور پوشش دادنِ تعدادِ بالای بیماران تغییر کاربری داده شده است. اَبی روی محرابِ کلیسا یادداشتِ دیگری را پیدا می‌کند که کارمندانِ بیمارستان برای پرهیز از شنیده شدنِ حرف‌هایشان توسط سربازان، از آن برای صحبت کردن با یکدیگر استفاده می‌کردند. نفر اول می‌نویسد: «اونا واقعا دوباره می‌خوان برگردن داخل؟ هردفعه که میرن اون تو فقط نصفِ جوخه برمی‌گرده. آزمایشگاه رو از دست دادیم... دیگه وقتشه که بی‌خیالش بشیم. راستی، شرمنده که مثل دوران دبیرستان یادداشت رد و بدل می‌کنم، به این سربازها اعتماد ندارم، ممکنه فال گوش وایستن».

نفر دوم جواب می‌دهد: «نمی‌دونم چه خبره. چرا ما رو از اینجا بیرون نمی‌بَرن؟ مُدام میگن به محض اینکه مطمئن بشن که ساختمون قابل‌مهارشدنه، تخلیه‌مون می‌کنن». اولی می‌گوید: «مگه نمی‌بینن یا نمی‌شنون که اون پایین چه خبره؟ ما باختیم. به نظرم قضیه درباره‌ی مهار کردنِ بیماری نیست. به نظرم قصدشون محافظت از داده‌های تحقیقاته. ما باید از اینجا بزنیم به چاک». دومی جواب می‌دهد: «دوستامون ممکنه هنوز اون پایین زنده باشن». اولی می‌گوید: «خودت دیدی که اون چیزها چیکار می‌کنن. هیچکس نمی‌تونه ازش جون سالم به در ببره. حداقل نه بعد از این همه وقت. متاسفم، ولی اونا مُردن». دومی می‌پُرسد: «پیشنهادت چیه؟». اولی می‌گوید: «من دیدم که اسکات با سربازها درگیر شده بود. جونش به لبش رسیده. ازش میخوایم بهمون بپونده و بعدش راهی برای فرار پیدا می‌کنیم». دومی جواب می‌دهد: «بذار یک روز دیگه هم صبر کنیم. ببینیم این سرباز جدیدا چیکار می‌کنن». اولی می‌گوید: «فقط یک روز. بعدش اقدام می‌کنیم». دومی می‌گوید: «ممنونم». باتوجه‌به دیالوگ‌های ردوبدل‌شده در این یادداشت به نظر می‌رسد که اصرارِ سازمانِ فدرالِ واکنش به بلایا برای مهار کردنِ آلودگیِ بیمارستان که به کُشته شدنِ افراد زیادی منجر می‌شود و امتناعش از منفجر کردنِ بیمارستان به خاطر حفاظتِ از تحقیقاتِ آزمایشگاه بوده است.

اَبی در ادامه‌ی مسیرش وارد بخشِ فوریت‌های پزشکی که مرکز تروما در آن‌جا قرار دارد، می‌شود؛ او در راهروهای این بخش با مُبتلاشدگانی که روی تخت‌هایشان مُرده و تنها توده‌ای از قارچ از آن‌ها باقی مانده است، روبه‌رو می‌شود؛ او در یکی از اتاق‌ها یک یادداشتِ جدید پیدا می‌کند که توسط بیماری به اسم دان کارتر نوشته شده است: «قابل‌توجه‌ی مسئول مربوطه: شما نمی‌تونید با ما این‌طوری رفتار کنید. درک می‌کنم که خیلی‌ها مریضن، ولی اینکه منو به زور اینجا انداختین و از همسرم جدام کردین، غیرقابل‌قبوله. الان سه ساعته که بدون خبر اینجا نشستم. دکتر یک ذره پُماد روی جای گازگرفتگیم مالید و غیبش زد. زخمم خیلی درد می‌کند و به نظر می‌رسه داره بدتر می‌شه. لطفا بلافاصله این یادداشت رو به‌دستِ سرپرستتون برسونید. با احترام، دان کارتر». سپس، در آن روی همین تکه کاغذ می‌خوانیم: «از شدت گشنگی از خواب پَریدم، ولی غذا تو معده‌ام نمی‌مونه. حتی آب. سرم بدجوری درد می‌کند. جیغ و فریادهای بیرون هم بدترش می‌کند. چرا منو اینجا زندانی کردین؟ یکی بیاد. من میخوام ساشا رو ببینم. من همسرش رو میخوام». آخرین نوشته‌ای که از دان کارتر باقی مانده است، جملاتی شکسته هستند که با دست‌خطیِ ناخوانا روی کاغذ آمده‌اند: «ساشا، کمک! نمی‌تونم افکار رو حفظ کنم. به زور دارم اینو مینویسم. نمی‌تونم بخوابم، خیلی گشنمه. منو از اینجا بیرون ببرین! گشنمه. چشمام درد می‌کند. ساشا».

 

 

The Last of Us

 

دان کارتر از یک بیمارِ شاکی که می‌خواست با مدیرِ بیمارستان صحبت کند به هیولایی که اتاقش به گورِ ابدی‌اش بدل می‌شود، تغییر می‌کند. گرچه محبوس شدن در یک اتاق تنگ درحالی که عقلت را از دست می‌دهی و فقط یک تکه قارچ خشک‌شده از جنازه‌ات باقی می‌ماند مرگِ وحشتناکی است، اما دان کارتر در مقایسه با سرنوشتِ ناگوار کسانی که در مرکز تروما زندانی شده بودند، یکی از بیمارانِ خوش‌شانسِ بیمارستان به حساب می‌آید. بنابراین سؤال این است: چه می‌شود اگر جمعیتی از مُبتلاشدگان را به مدتِ ۲۵ سال در یک فضای تنگ و تاریک زندانی کنیم؟ اَبی و ما به‌زودی پاسخ این سؤال را کشف می‌کنیم. اَبی در انتهای مسیرش با اتاقی لبریز از گوشت و عفونت و چرک و خون که در گذشتِ ده‌ها سال به‌طرز جدایی‌ناپذیری درونِ یکدیگر ذوب شده‌اند، روبه‌رو می‌شود؛ به‌طوری که تقریبا هیچ نشانه‌ای از بیمارانی که زمانی در این بخش محبوس بودند باقی نمانده است؛ آن‌ها به یک توده‌ی واحد از گوشت و قارچ تنزل یافته‌اند (تصویر بالا). اما یک مشکل وجود دارد: به نظر می‌رسد نیرویی بسیار قوی درهای این اتاق را از درون به سمتِ بیرون متلاشی کرده است. ظاهرا این اتاق در گذر زمان به رحمِ ایده‌آلی برای رشدِ یک هیولا بدل شده بوده و حالا این رحم به‌تازگی وضع حمل کرده است.

فعلا ما نمی‌دانیم که دقیقا چه چیزی از درونِ این اتاق خارج شده است، اما باتوجه‌به ویرانی‌هایی که از خودش به جا گذاشته است، آن هرچه است، غول‌آسا و خشمگین خواهد بود. پس از اینکه اَبی با دنبال کردنِ ویرانی‌ها و لکه خونی که جانور در مسیرش به جا گذاشته است، بالاخره به یک آمبولانس می‌رسد و لوازم پزشکی موردنیازش را پیدا می‌کند، او با بزرگ‌ترین کابوسِ زندگی‌اش روبه‌رو می‌شود: هیولای گروتسک و در عینِ حال باشکوهی که در آن واحد به قدرتِ بدنی بلوترها، سرعتِ استاکرها، درنده‌خوییِ کلیکرها و نفسِ اسیدی شمبلرها مُجهز است؛ یک هیولای کراننبرگیِ تمام‌عیار که در آن واحد انزجار و شگفتی‌مان، وحشت و اندوه‌مان را برمی‌انگیزد.

اما نکته‌ای که شاه موش را به چیزی فراتر از یک دشمنِ تیپیکالِ دیگر ارتقا می‌دهد این است که این هیولا نقش دراماتیکِ بسیار مهمی هم در پرداختِ کشمکش درونی اَبی ایفا می‌کند. آخرین مرحله‌ی سفرِ رستگاری اَبی این است که او باید به معنای واقعی کلمه در مرکزِ ترومای بیمارستان با هیولایی که تجسمِ فیزیکی همه‌ی ضایعه‌های روانی‌اش است، گلاویز شود و با غلبه بر او روحش را به‌طور سمبلیک از تمام احساساتِ سیاهی که در همه‌ی این سال‌ها در اعماقِ تاریک ناخودآگاهش عفونت کرده بودند پاک کند و آن‌جا را به‌عنوان فردی پالایش‌شده ترک کند. درپایان اگر برایتان سؤال است که چرا نام «شاه موش» برای این هیولا انتخاب شده است، جالب است بدانید که شاه موش درواقع همان‌طور که از جانور ناهنجار و بیگانه‌ای که زبان در توصیفش به زانو درمی‌آید انتظار می‌رود، فاقدِ اسم رسمی است. درعوض شاه موش ارجاعی به پدیده‌ی نادری در دنیای واقعی است که بازی‌سازانِ استودیوی ناتی‌داگ این هیولا را با الهام‌برداری از این پدیده خلق کرده‌اند: در دنیای واقعی به مجموعه‌ای از موش‌هایی که دُم‌هایشان به‌هم گره خورده باشد یا به‌وسیله‌ی مواد چسبنده‌ای مثل شیره‌ی درخت به‌هم بچسبند، شاه موش گفته می‌شود.


کپی لینک کوتاه خبر: https://setareparsi.com/d/3qa6qa