چهارشنبه 08 فروردین 1403 - 27 Mar 2024
تاریخ انتشار: 1401/12/05 09:30
نقد و برسی | نقد و برسی سریال The Last of Us
کد خبر: 13942

نقد و برسی قسمت ششم سریال The Last of Us | فصل اول سریال The Last of Us راضی کننده بوه است؟

در اپیزود ششم سریال The Last of Us جول بینِ ابرازِ عشق پدرانه‌اش به اِلی و وحشتش از احتمال ازدست‌دادنِ او سر دوراهی وحشتناکی قرار می‌گیرد. همراه ما باشید.

به گزارش ستاره پارسی: گرچه اپیزود ششم «آخرینِ ما» (سریال The Last of Us) سه ماه پس از اتفاقاتِ اپیزود قبل جریان دارد، اما این اپیزود با یادآوری سرنوشتِ هولناک هنری و سم آغاز می‌شود. سرنوشتِ آن‌ها آن‌قدر شوکه‌کننده بود که به این زودی‌ها فراموشش نمی‌کردیم و طبیعتا نیازی به یادآوری آن نبود. بالاخره تاکنون تک‌تکِ اپیزودهای سریال فاقدِ آنچه گذشت بوده‌اند. پس هدفِ سازندگانِ سریال از قرار دادنِ این یادآوریِ نامتعارف در آغاز اپیزود ششم چیست؟ حقیقت این است که این صحنه بیش از اینکه وسیله‌ای برای یادآوری پایان‌بندیِ اپیزود قبل به بینندگان باشد، دریچه‌ای به درونِ فضای ذهنیِ جول است: سرنوشتِ هنری و سم جول را به‌طرز انکارناپذیری با احتمالِ گریزناپذیری که از فکر کردن به آن طفره می‌رفت، روبه‌رو کرد؛ او را نسبت به بزرگ‌ترین وحشتِ ناخودآگاهش خودآگاه کرد: اگر این اتفاق برای هنری و سم اُفتاده است، پس این اتفاق می‌تواند برای او و اِلی هم بیافتد و اگر اِلی درحالی که او مسئولیتش را برعهده دارد، صدمه ببیند، جول می‌داند که احتمالا او دیگر نخواهد توانست زیر وزنِ مجموعِ عذاب وجدانِ ناشی از شکستش در محافظت از سارا، تِس و حالا اِلی کمر راست کند و لوله‌ی تفنگش را به سمتِ خودش نشانه خواهد کرد. از یک طرف جول در طولِ ۲۰ سال گذشته از لحاظ عاطفی به هیچ‌چیز و هیچ‌کس به اندازه‌ی اِلی وابسته نشده است و از طرف دیگر سرنوشتِ هنری به او نشان داد که وابستگی‌اش به اِلی او را در چه خطر عاطفیِ مرگباری قرار داده است. اپیزود ششم با یادآوریِ سرنوشت هنری آغاز می‌شود، چون آن در طولِ سه ماه گذشته فکرِ جول را تسخیر کرده است.

جول و اِلی در آغاز این اپیزود با زوجِ سرخ‌پوستی که تنها در وسط ناکجاآباد زندگی می‌کنند روبه‌رو می‌شوند و از آن‌ها آدرس می‌پُرسند. اولین هدفِ این سکانس این است که ظلماتِ غلیظِ پایان‌بندیِ اپیزود قبل را با شوخ‌طبعی‌اش تعدیل کند (که این کار را با موفقیت انجام می‌دهد)، اما هدفِ اصلی‌اش زمینه‌چینی کشمکش درونیِ جول که در تمام طولِ این اپیزود با آن دست‌و‌پنجه نرم می‌کند، است: زوجِ سرخ‌پوست به جول اطمینان می‌دهند که نباید از رودخانه‌ی مرگ عبور کند و او را ترغیب می‌کنند که بهترین مسیر برای ادامه‌‌ی سفرشان به سمتِ غرب، تغییر مسیرشان به سمتِ شرق است. اِلی نمی‌خواهد حرفشان را جدی بگیرد، اما جول دلیلی برای جدی نگرفتنِ هشدارشان ندارد؛ آن‌ها مدتِ زیادی اینجا زندگی می‌کنند و طبیعتا خطراتِ این محیط را بهتر از آن‌ها می‌شناسند. درست بلافاصله پس از خارج شدنِ جول از کلبه است که او دچار حمله‌ی عصبی می‌شود. حملاتِ عصبی که با تپش قلب، احساسِ تنگی نفس، فشردگی در قفسه‌ی سینه و احساس از دست دادنِ تعادل همراه است، آن‌قدر گسترده هستند که فرد فکر می‌کند که دچار سکته‌ی قلبی شده است و می‌ترسد که بمیرد.

اما عامل تحریک‌کننده‌ی حملات عصبی برخلافِ سکته‌ی قلبی مشخص نیست (ناسلامتی کُلِ سریال «سوپرانوها» درباره‌ی روان‌درمانیِ تونی سوپرانو برای کشفِ دلیل حملاتِ عصبی‌اش بود). گرچه بدن ازطریقِ حمله‌ی عصبی به فرد می‌گوید که او در خطرِ بسیار جدی و بزرگی قرار گرفته است، اما خودِ او نمی‌داند که او دقیقا از چه خطری ناگهان این‌قدر وحشت‌زده می‌شود. اپیزودِ ششم درباره‌ی پروسه‌ی خودآگاه شدنِ جول درباره‌ی علتِ حملات عصبیِ اخیرش است که تا حالا سابقه نداشته است. اینکه وحشت‌زدگی او درست بلافاصله پس از هشدارِ زوجِ سرخ‌پوست درباره‌ی خطراتِ پیش‌روی آن‌ها اتفاق می‌اُفتد، تصادفی نیست. جول دیگر فاقدِ اتکابه‌نفسِ سابقش است. چون قبلا اگر او می‌مُرد، می‌مُرد. برایش اهمیت نداشت. اما حالا اگر بمیرد، اِلی وسط برهوتی ناشناخته تنها خواهد ماند و بدون او دوام نخواهد آورد و اگر اِلی بمیرد، او دختر ناتنی‌اش را از دست خواهد داد و هیچ چیزی او را بیشتر از اینکه مجددا در هدفش به‌عنوانِ یک محافظ شکست بخورد، هیچ‌چیزی او را بیشتر از اینکه مجددا دردِ فقدان را تجربه کند، وحشت‌زده نمی‌کند. تجربه‌ی هنری و سم به او یادآوری کرد که در این دنیا همیشه احتمالش وجود دارد که همه‌چیز در عرض چند دقیقه از این‌ رو به آن رو شود.

 

سریال The Last of Us

واکنشِ اِلی به حمله‌ی عصبیِ جول هم قابل‌توجه است: اولین برداشتِ اِلی از جول کسی بود که با دستِ خالی بر یک فردِ مُسلح غلبه می‌کند. اما همان‌طور که در نقدِ اپیزود چهارم هم گفتم، حرکتِ جول در پایانِ اپیزود اول محصولِ تسلط او روی آن موقعیت نبود، بلکه اتفاقا محصولِ از دستِ دادن کنترلِ خودش در پیِ تحریک شدنِ ترومایش بود. اگر آن‌جا ترومای جول در قالبِ خشمی مرگبار فوران کرده بود، حالا آن در قالبِ وحشتی فلج‌کننده بروز کرده است. یکی از ویژگی‌های کودکان این است که باور دارند والدینشان خدا هستند؛ بی‌نقص هستند؛ هرکاری ازشان برمی‌آید؛ هیچ ترسی ندارند و همیشه هوایشان را خواهند داشت. اما کودکان با پیر شدنِ والدینشان متوجه می‌شوند که نه‌تنها آن‌ها از لحاظ فیزیکی آسیب‌پذیر هستند، بلکه از لحاظ روانی هم به اندازه‌ی خودشان در‌ب‌و‌داغون و شکننده هستند؛ متوجه می‌شوند که والدینشان تکیه‌گاهِ ابدی‌شان نخواهند بود و اضطرابِ ناشی از این حقیقت که بالاخره روزی می‌رسد که آن‌ها در غیبتِ والدینشان تنهای تنهای تنها خواهند شد، بر آن‌ها غلبه می‌کند. چیزی که اِلی در مواجه با حمله‌ی عصبیِ جول متوجه می‌شود این است که او آن آدمِ شکست‌ناپذیری که فکر می‌کرد نیست.

بچه‌ها اما این حقیقت را به سرعت و به‌راحتی نمی‌پذیرند. درعوض آن‌ها در ابتدا از اینکه والدینشان برخلافِ چیزی که خیال‌پردازی می‌کردند بی‌نقص نیستند عصبانی و کلافه می‌شوند و این دقیقا همان واکنشی است که اِلی به حمله‌ی عصبیِ جول نشان می‌دهد. بخشِ جالبِ قضیه این است که اِلی تنها به این علت جنبه‌ی درهم‌شکسته و مُضطربِ جول را می‌بیند، چون رابطه‌ی آن‌ها صمیمانه‌تر از همیشه شده است. اگر آن‌ها صمیمی نبودند، جول دلیلی نداشت که از مرگِ احتمالیِ اِلی بترسد و دچار حمله‌ی عصبی شود. در نتیجه، چهره‌ی دروغینِ جول به‌عنوان یک محافظِ شکست‌ناپذیر همچنان دست‌نخورده باقی می‌ماند. اینکه وحشت‌زدگیِ جول جلوی روی اِلی بیرون می‌زند، اینکه جول نمی‌تواند جلوی افشای این بخش از خودش را بگیرد، نشانه‌ای از تقویتِ رابطه‌ی عاطفیِ آنهاست. گرچه آن‌ها بیش از همیشه به خلوتِ یکدیگر راه پیدا کرده‌اند، اما با این وجود هنوز راه بسیار زیادی برای اینکه کاملا از لحاظ عاطفی تسلیم یکدیگر شوند و دیگر چیزی برای مخفی کردن از یکدیگر نداشته باشند، باقی مانده است.

چون اِلی در واکنش به حمله‌ی عصبی جول می‌گوید: «یادت باشه که اگه بمیری، من به فنا می‌رم». اِلی نمی‌تواند بگوید که: «لطفا نمیر، چون من دوستت دارم». و جول هم نمی‌تواند بگوید که: «من از اینکه ممکنه تو رو به کُشتن بدم، از اینکه ممکنه برای محافظت از تو کافی نباشم، وحشت‌زده‌ام و به خاطر همینه که این‌قدر ناراحتم». درعوض جول ادعا می‌کند که حالش به خاطر سردی هوا بد شده است ("یهو سرمای هوا رفت تو وجودم"). هردوی آن‌ها هنوز به آن سطح از صداقت که حرفِ دلشان را به یکدیگر بزنند، نرسیده‌اند. آن‌ها آن‌قدر به یکدیگر وابسته شده‌اند که نمی‌توانند از دست دادنِ یکدیگر را تصور کنند، اما همزمان آن‌قدر هم از معنای این رابطه وحشت‌زده هستند که نمی‌توانند درباره‌ی احساس واقعی‌شان صادق باشند و آن را به دیگری اعتراف کنند. بنابراین مُدام سعی می‌کنند ابراز نگرانی‌شان را درونِ چیزِ دیگری که احساس واقعی‌شان را لو نمی‌دهد، بسته‌بندی کنند.

 

سریال The Last of Us

 

این موضوع در سکانسی که جول و اِلی شب‌هنگام دور آتش نشسته‌اند و درباره‌ی آرزوهایشان صحبت می‌کنند نیز دیده می‌شود. وقتی اِلی از جول می‌پُرسد که آیا می‌داند که فضانوردِ محبوبش کدام است، جول بلافاصله جواب می‌دهد: سالی راید. نکته این است: اینکه جول جواب را به درستی حدس می‌زند نشان می‌دهد که شناختش از اِلی به جایی رسیده است که می‌تواند حدس بزند که او به‌طور ویژه‌ای تحت‌تاثیرِ سالی راید قرار گرفته است. اگر از جول بپرسید که چگونه جواب درست را حدس زده است، احتمالا خودش هم نمی‌تواند توضیح بدهد. و حتی اگر از اِلی بپرسید که چرا تحت‌تاثیرِ سالی راید قرار گرفته است، شاید خودش هم نتواند دلیلش را بگوید. اما جول به‌طور غریزی جواب را می‌داند. درست همان‌طور که والدین در پیِ نظاره کردن رفتار و گفتار فرزندانشان، به شناختِ عمیقی از آن‌ها می‌رسند که دیگران از رسیدن به آن عاجز هستند. در اواخر این اپیزود اِلی از جول می‌خواهد که شکار کردن را به او یاد بدهد. اِلی در واکنش به پاسخ مُبهمِ جول ("هوم") می‌گوید: «هوم یعنی دخترها از پسش برنمیان؟». این یک نمونه از همان رفتار و گفتاری است که نزدیکانِ یک فرد را قادر به پیش‌بینی کردنِ علایقش می‌کنند. اِلی به‌عنوان کسی که بلافاصله از جوابِ مُبهم جول به این نتیجه می‌رسد که او فکر می‌کند دخترها از پسِ شکار کردن برنمی‌آیند، طبیعتا بیش از هرکس دیگری تحت‌تاثیرِ فضانوردی قرار می‌گیرد که ثابت کرده زنان هم می‌توانند از پسِ فضانوردی بربیایند.

علاوه‌بر این، خودِ اِلی هم از جواب درست جول شوکه نمی‌شود. اِلی نمی‌گوید: «عه، تو از کجا می‌دونی؟». برای مثال اِلی در اپیزود چهارم از جواب درست جول به جوک‌اش شگفت‌زده می‌شود و کنجکاو می‌شود که آیا او هم کتابِ جوک‌ها را خوانده است یا نه. اما در اینجا این‌طور نیست. حالا اِلی با این حقیقت که جول او را تا این حد می‌شناسد، شوکه نمی‌شود؛ درواقع او حتی به آن فکر هم نمی‌کند. قابل‌ذکر است که وقتی اِلی شروع به خیال‌پردازی درباره‌ی آینده‌شان می‌کند، خودش را به‌طور خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه با جول جمع می‌بندد: «فرضاً فایرفلای‌ها رو پیدا کردیم و همه‌چی درست شد. بعدش چی؟ بعدش چیکار می‌کنیم؟». آرزوی حقیقیِ اِلی نه فضانورد شدن، بلکه این است که همراهی‌اش با جول پس از پایانِ ماموریتشان نیز همچنان ادامه‌دار باشد؛ همان‌طور که جول تاکنون تکیه‌گاهِ پدرانه‌ی او و راهنمای قابل‌اعتمادِ آن‌ها در سفرشان بوده است، او وظیفه‌ی تعیینِ مرحله‌ی بعدیِ زندگی‌ِ دونفره‌شان را به جول واگذار می‌کند. تازه پس از اینکه جول دربرابر تلاش اِلی برای جمع بستن خودش با او مقاومت می‌کند است که اِلی شروع به خیال‌پردازی درباره‌ی فضانورد شدن می‌کند.

خواسته‌ی سرکوب‌شده‌ی اِلی برای تداوم همراهی‌اش با جول درباره‌ی خواسته‌ی سرکوب‌شده‌ی جول برای برعهده گرفتنِ سرپرستیِ همیشگی اِلی نیز صادق است. جول می‌گوید که دوست دارد در گوشه‌ی دوراُفتاده‌ای از دنیا یک خانه‌ی روستایی پیدا کند و گوسفند پرورش بدهد. اما نکته این است: در اواخر این اپیزود جول پس از اینکه با رساندنِ اِلی به پایگاهِ فایرفلای‌ها مواففت می‌کند، نظرش را تغییر می‌دهد و می‌گوید که دوست دارد به یک خواننده تبدیل شود. بالاخره کدامیک درست است؟ جول ادعا می‌کند چون گوسفندها مطیع و ساکت هستند، پس می‌خواهد دور از اِلی که وراج و طغیان‌گر است، زندگی آرامی را درنهایتِ تنهایی داشته باشد. اما واقعیت زیرمتنیِ حرفِ جول این است: چوپان چه کسی است؟ کسی است که گوسفندانِ بی‌دفاعش را پرورش می‌دهد و از آن‌ها دربرابرِ گرگ‌های دنیا محافظت می‌کند. به عبارت دیگر، وظیفه‌ی چوپان اساسا با وظیفه‌ی پدری که بچه‌اش را تربیت می‌کند و از او مراقبت می‌کند، یکسان است. جول نمی‌تواند مستقیما اعتراف کند که آرزو دارد کاش می‌توانست گوشه‌‌ای از دنیا را همراه‌با اِلی پیدا کند و خودش را به بزرگ کردن و زندگی کردن با دختر ناتنی‌اش وقف کند. اما آرزویِ جول برای چوپان شدن می‌تواند یک معنی دیگر هم داشته باشد: انزوا در این نقطه‌ی بحرانی از زندگیِ جول وسوسه‌برانگیزترین و رویایی‌ترین چیزی است که او می‌خواهد.

 

سریال The Last of Us

 

حالا که او پس از تجربه‌ی هنری و سم چشمانش مجددا به روی وحشتِ واقعیِ وابستگیِ عاطفی‌اش به اِلی باز شده است، با خودش فکر می‌کند بهترین اتفاقی که می‌تواند برایش بیافتد این است که از عالم و آدم دور شود؛ چون در تنهایی مطلق دیگر هیچ دختر کوچولویِ آسیب‌پذیری وجود ندارد تا بتواند او را از لحاظ عاطفی تهدید کند. در این صورت دیگر او از وظیفه‌ی محافظت از عزیزانش آزاد خواهد بود. پس رویای چوپانیِ جول در آن واحد تجسمِ بزرگ‌ترین ترس و بزرگ‌ترین آرزوی او است: زندگی کردن در تنهایی جدا از اِلی (که به‌معنی آزاد شدن از وحشتِ فقدانِ احتمالی خواهد بود) و زندگی کردن همراه‌با اِلی به‌عنوانِ یک پدر (که به‌معنی به‌دست آوردنِ فرصتِ دوباره‌ای برای تحققِ هدفِ لذت‌بخشش به‌عنوانِ یک پدر خواهد بود). این همان مخمصه‌ای است که جول در طولِ این اپیزود با آن گلاویز است. انگار هرکدام از دست‌های جول با طناب به دو ماشینِ جدا متصل شده‌اند و ماشین‌ها تا سر حد متلاشی کردنِ او از وسط به دو طرفِ متضاد حرکت می‌کنند. حداقل فعلا قدرتِ بزرگ‌ترین ترسِ جول بر قدرتِ بزرگ‌ترین آرزویش می‌چربد؛ پس از اینکه جول و اِلی درباره‌ی آینده‌شان خیال‌پردازی می‌کنند، تصمیم می‌گیرند بخوابند. جول به اِلی می‌گوید که هر دو شیفتِ نگهبانی را خودش پُست خواهد داد.

اما نکته این است: جول خوابش می‌بَرد و در انجام وظیفه‌اش به‌عنوانِ نگهبان شکست می‌خورد. جول فردا صبح درحالی از خواب می‌پَرد که متوجه می‌شود اِلی در تمام این مدت داشته از او مراقبت می‌کرده. شکست‌های کوچکی مثل این وحشتِ فزاینده‌ی جول درباره‌ی اینکه او برای مراقبت از اِلی کافی نخواهد بود را تصدق می‌کنند. جول از دستِ اِلی عصبانی می‌شود که چرا بیدارش نکرده است، اما واقعیت این است که او از دستِ خودش عصبانی است که چرا خوابش بُرده بود و حالا دارد عصبانیتش را سر اِلی خالی می‌کند. مسئله این است: چیزی که جول به‌عنوان شکستش به‌عنوانِ یک محافظ تفسیر می‌کند، واقعا شکست نیست. خوابیدنِ جول سر پُست طبیعی است. جول به خواب نیاز دارد (مخصوصا باتوجه‌به سفرِ طاقت‌فرسایشان) و باید وظیفه‌ی نگهبانی را با اِلی تقسیم می‌کرد. هرکس دیگری هم جای جول بود، خوابش می‌بُرد. اما جول به‌عنوان کسی که خودش را به خاطر شکستش در مراقبت از سارا و تِس سرزنش می‌کند، استانداردهای غیرواقعی‌ای برای خودش تعیین کرده است.

ضایعه‌های روانیِ جول از سرزنش کردنِ خودش به خاطرِ ناکافی‌بودنِ قابلیت‌هایش به‌عنوانِ یک محافظ سرچشمه می‌گیرد. واقعیت اما این است که مرگِ سارا و تِس تقصیر جول نبود. بااین‌حال، آدم‌های عزادار نمی‌توانند جلوی تمایلشان به مُقصر دانستنِ خودشان در مرگِ عزیزانشان را بگیرند. پس اتفاقی که می‌اُفتد این است: جول آن‌قدر از احتمال از دست دادنِ اِلی وحشت‌زده‌ است که سعی می‌کند قابلیت‌هایش به‌عنوانِ یک محافظ را محک بزند. او آن‌قدر نسبت به توانایی‌هایش نامطمئن است که به خودش سخت می‌گیرد. او با خودش می‌گوید: «من فقط در صورتی می‌تونم شایستگیِ محافظت از اِلی رو به‌دست بیارم که تا صبح بیدار بمونم». این درحالی است که دلیلی برای بیدار ماندن وجود ندارد؛ اصرار جول برای برعهده گرفتن هر دو شیفتِ نگهبانی روش ناسالمی برای کنترل کردنِ وحشتِ ناکافی‌بودنش است. جول برای بی‌عیب‌و‌نقص‌بودن تلاش می‌کند و بالاترین سطح عملکرد را از خودش انتظار دارد. نتیجه کمال‌گراییِ وسواس‌گونه‌ای است که طی آن خودش را به تلاش برای رسیدن به یک ایده‌آلِ دست‌نیافتنی یا اهدافِ غیرواقع‌بینانه سوق می‌دهد و ارزش خودش را با میزانِ بهره‌وری و دستاوردهایش اندازه‌گیری می‌کند و درست مثل هر کمال‌گرایی وقتی در رسیدن به استانداردهایش شکست می‌خورد، از دستِ خودش کلافه می‌شود و به‌طور خشن از خودش انتقاد می‌کند. جول باید این حقیقت را بپذیرد که هیچ کاری از دستِ او برای نجاتِ سارا و تِس برنمی‌آمد.

 

سریال The Last of Us

 

دومین لحظه‌ای که جول آن را به‌عنوان شکست برداشت می‌کند، زمانی است که او و اِلی توسط همشهری‌های تامی محاصره می‌شوند. آن‌ها یک سگ دارند که ادعا می‌کنند می‌تواند بوی مُبتلاشدگان را احساس کند. پس جول در یک تنگنای گریزناپذیر قرار می‌گیرد: آن‌ها خلع سلاح شده‌ و از همه طرف محاصره شده‌اند. اگر سگ بوی گازگرفتگیِ اِلی را تشخیص بدهد، او را تکه‌و‌پاره خواهد کرد و کاری از دستِ جول برنخواهد آمد و اگر جول دخالت کند و جلوی نزدیک شدنِ سگ به اِلی را بگیرد، هر دو هدفِ گلوله قرار می‌گیرند و باز هم خواهند مُرد. پس جول سر جایش خشک‌اش می‌زند. هیچ کاری از دستِ او برنمی‌آید. او با استیصالِ مطلق روبه‌رو شده است. اگر سگ گازگرفتگی اِلی را تشخیص می‌داد و به او حمله می‌کرد، ما نمی‌توانستیم جول را سرزنش کنیم. واقعیت این است که میزانِ قابلیت‌های جول به‌عنوان یک محافظ محدودیت دارد و در این لحظه‌ی به‌خصوص قابلیت‌های او به نهایتِ محدودیتشان رسیده است. اگر اِلی کُشته می‌شد، دلیلش ضعفِ جول نمی‌بود. اما این توجیه محصولِ تفکرِ منطقی است. برداشتِ خود جول از این موقعیت نه منطقی، بلکه کاملا عاطفی، کاملا انسانی، است. درعوض جول باز دوباره با استناد به واکنشش در این موقعیت به این نتیجه می‌رسد که او برای مراقبت از اِلی ناکافی است.

شاید هرکس دیگری جز جول، بی‌حرکت نمی‌ایستاد، بلکه هرکاری از دستش برمی‌آمد برای متوقف کردنِ سگ انجام می‌داد. حاضر بود همراه‌با بچه‌اش بمیرد، اما به اُمید خدا دست روی دست نگذارد. اما جول یک‌جا خشک‌اش می‌زند. دلیلش این است که جول در همان موقعیتی قرار می‌گیرد که تداعی‌گرِ موقعیتِ مرگ سارا است: تهدید شدنِ جان اِلی درحالی که هیچ کاری از دستِ جول برای محافظت از او برنمی‌آید، به فعال شدنِ ترومای مرگِ سارا منجر می‌شود. ماهیچه‌های جول فلج می‌شوند، زانوهایش قفل می‌کنند و مغزش از دستور دادن امتناع می‌کند. بنابراین نه‌تنها اگر اِلی می‌مُرد جول نباید خودش را مُقصر می‌دانست، بلکه هرکس دیگری هم ترومایی شبیه به جول را تجربه کرده بود، در چنین موقعیتی خشک‌اش می‌زد. اما جول این‌طور فکر نمی‌کند. جول با این موضوع احساساتی برخورد می‌کند: جول عدم اقدامش را دوباره به پای ناکافی‌بودنش می‌نویسد. واقعیت اما این است که توانایی‌های هیچکس برای مراقبت از عزیرانش کافی نیست. دوست داشتن یک نفر بعضی‌وقت‌ها درباره‌ی کنار آمدن با این حقیقت است که کنترلِ زندگی از دستان‌مان خارج است. اما این حقیقت برای کسی که تصورِ از دستِ دادنِ اِلی بعد از سارا و تِس برای او غیرممکن است، پذیرفتنی نیست.

به این ترتیب، به سکانس دعوای لفظیِ جول و تامی در کافه می‌رسیم. جول از تامی می‌خواهد که برای رساندنِ اِلی به پایگاهِ فایرفلای‌ها به او بپیوندد: «دوتایی راحت می‌تونیم تا کُلرادو بریم». اما منظور واقعی جول که هنوز برای اعتراف به آن به اندازه‌ی کافی شجاع نیست این است: «من خودم تنهایی نمی‌تونم انجامش بدم. توانایی‌های من برای مراقبت از اِلی کافی نیست و ممکنه به کُشتنش بدم». چراکه اعتراف به این حقیقت به‌معنی اعتراف به این حقیقت است که او اِلی را مثل دخترِ‌ خودش دوست دارد و این حقیقت جول را آن‌قدر می‌ترساند که او تا جایی که امکان دارد برای حفِظ فاصله‌ی عاطفی‌اش با اِلی به دروغ گفتن ادامه خواهد داد. بنابراین وقتی تامی می‌گوید که نمی‌تواند این کار را انجام بدهد، جول بلافاصله به او تهمت می‌زند و سعی می‌کند کنترلِ برادر کوچک‌ترش را دوباره به‌دست بیاورد. جول در ابتدا ماریا را به‌عنوانِ کسی که به تامی اجازه نمی‌دهد تا به برادرش کمک کند مُتهم می‌کند و سپس ماریا را به‌عنوان کسی که تامی را از ارتباط رادیویی با برادرش محروم کرده بود، سرزنش می‌کند؛ لحنِ جول به‌شکلی است که انگار به زبان بی‌زبانی دارد می‌گوید: «تو چه مردی هستی که اجازه‌ت رو دادی دستِ زنت».

 

 

سریال The Last of Us

 

جول سعی می‌کند ازطریق دشمن‌سازی از ماریا و شرمنده کردنِ تامی، او را وادار به پذیرفتنِ درخواستش کند. علاوه‌بر این، جول ازطریقِ اشاره به قتل‌هایی که برای حفاظت از تامی مرتکب شده بود، سعی می‌کند ترحمِ تامی را برای خودش بخرد و به تامی یادآوری کند که به او بدهکار است. عدمِ صداقتِ جول با تامی درباره‌ی احساس وحشت‌زدگی‌اش باعث می‌شود تا از روش‌های فریبکارانه‌ای برای متقاعد کردنِ تامی استفاده کند. درنهایت، اصرارِ جول چاره‌ای برای تامی باقی نمی‌گذارد؛ تامی دلیل اصلی‌اش برای مخالفت با درخواست جول را افشا می‌کند: ماریا حامله است. پس او باید بیشتر مراقبِ خودش باشد. تامی نمی‌داند که این بدترین خبری است که می‌تواند در این شرایط به جول بدهد. درست در زمانی‌که جول با وحشتِ برعهده گرفتنِ مسئولیتِ اِلی دست‌به‌گریبان است، تامی به او خبر می‌دهد که قرار است پدر شود. جول که نسبت به توانایی‌های خودش به‌عنوانِ یک پدر شک و تردید دارد، در واکنش به جمله‌ی تامی ("حس می‌کنم پدر خوبی میشم") می‌گوید: «گمونم به‌زودی می‌فهمیم». مخاطبِ واقعی این جمله خودِ جول است. بخشِ خوش‌بینِ جول اعتقاد دارد که او می‌تواند پدر شایسته‌ای برای اِلی باشد، اما بخشِ بدبین‌اش با لحنی طعنه‌آمیز اعتمادبه‌نفسش به اینکه می‌تواند پدر خوبی برای اِلی باشد را زیر سؤال می‌بَرد. اگر جول بتواند توانایی‌هایی پدرانه‌ی تامی، خوش‌بینی‌ِ تامی درباره‌ی اینکه می‌تواند پدر خوبی برای بچه‌اش باشد را زیر سؤال ببرد، آن وقت می‌تواند احساسِ بهتری نسبت به شکست‌ِ خودش به‌عنوانِ پدرِ سارا و احساس نامطمئن‌بودنِ خودش به‌عنوان پدرِ الی داشته باشد.

پس جول در غیبتِ تامی همچنان باید به‌تنهایی از اِلی مراقبت کند و اضطرابِ او از اینکه برای این کار ناکافی است، بلافاصله پس از اینکه از کافه خارج می‌شود، مجددا در قالبِ حمله‌ی عصبی بروز پیدا می‌کند. دوباره باید تاکید کنم که خودِ جول تا این نقطه از اپیزود از دلیلِ حملاتِ عصبی‌اش بی‌اطلاع است. اما در این لحظه همه‌چیز برای او روشن می‌شود: درحالی که او با حمله‌ی عصبی‌اش دست‌و‌پنجه نرم می‌کند سرش را بالا می‌آورد و با زنی روبه‌رو می‌شود که مُدلِ موهای فرفری‌اش از پشت یادآورِ سارا است. به محض اینکه چشمانِ جول به این زن می‌خورد، حمله‌ی عصبی‌اش رفع می‌شود و جای خودش را به خیال‌بافی می‌دهد: جول می‌داند که این زن دخترش نیست، اما همزمان نیازش برای زنده‌بودن او خیلی قوی‌تر از حقیقتِ مرگش است. برای لحظاتی جول وارد یک دنیای موازی می‌شود که در آن سارا زنده است؛ حتی جول با خودش فکر می‌کند دختربچه‌ای که به سمتِ زنِ موفرفری می‌دود می‌تواند نوه‌‌اش باشد. اما به محض اینکه زن سرش را برمی‌گرداند و جول چهره‌اش را می‌بیند، خیال‌بافی به پایان می‌رسد و دریچه‌ای که برای سرک کشیدن به دنیایی موازی باز شده است، محکم بسته می‌شود.

واقعیت اما این است که این رویا چندان دور از دسترس هم نیست. اِلی حلول دوباره‌ی سارا است؛ با وجودِ اِلی زندگی در دنیایی موازی که دخترش زنده است، ممکن شده است. جول در پیِ وابستگی‌اش به اِلی از کسی که جنازه‌ی بچه‌ها را بدونِ احساس به آتش می‌سپرد به کسی که دلتنگی شدیدش برای دختر داشتن باعث شده تا غریبه‌ها را با دخترِ خودش اشتباه بگیرد، تغییر کرده است. جول تاکنون از سرکوب کردنِ حقیقت برای فرار از اعتراف به وابستگی‌اش به اِلی استفاده می‌کرد، اما حالا که در یک بُن‌بستِ گریزناپذیر گرفتار شده است، وادار می‌شود تا دربرابرِ حقیقت تسلیم شود. جول تنها در صورتی می‌تواند تامی را برای برعهده گرفتنِ مسئولیتِ اِلی متقاعد کند که با برادرش روراست باشد: او احساس می‌کند که ضعیف شده است و توانایی‌هایش برای محافظت از کسی که به عزیزترین فردِ زندگی‌اش بدل شده است، کافی نیست. تا حالا جول خودش را این‌طور توجیه می‌کرد که هیچکس برای مراقبت از اِلی وجود ندارد و او چاره‌‌ی دیگری جز تن دادن به این مسئولیت نداشت. به بیان دیگر، نقشِ جول در داستان مُنفعلانه بود. اما حالا با وجود کسی که جول می‌تواند مسئولیتِ اِلی را به او بسپارد، تصمیم جول برای ادامه‌ی همراهی‌اش با اِلی اقدامی فعالانه خواهد بود.

 

سریال The Last of Us

 

تا اینجا اِلی حکم ماموریتی را داشت که دیگران در دامنِ جول انداخته بودند. پس جول می‌توانستِ مرگِ احتمالی اِلی را این‌طور توجیه کند: «اگه دست خودم بود هیچ‌وقت این مأموریت رو قبول نمی‌کردم. تقصیر تِسه که منو وادار به انجام کاری که باهاش مخالف بودم کرد». اما حالا فرق می‌کند؛ حالا اگر جول مسئولیتِ اِلی را با وجودِ راهی که برای ترک کردن او دارد برعهده بگیرد، دلبستگی‌اش به او را رسمی خواهد کرد. تا حالا جول می‌توانست خودش را به نفهمی بزند و بگوید او هیچ‌وقت به اِلی علاقه نداشت، بلکه شرایط طوری پیش رفت که آن‌ها با یکدیگر همراه شدند. اما حالا اگر جول با وجودِ راهی که برای شانه‌خالی کردن از زیر بار مسئولیتِ اِلی دارد، تصمیم بگیرد تا به همراهی‌اش با اِلی ادامه بدهد یعنی به زبانِ بی‌زبانی اعتراف کرده است که نمی‌تواند بدونِ او زندگی کند. پس می‌توان تصور کرد که چرا جول به چنین شکل مُستاصلانه‌ای به‌دنبالِ راهی برای خلاص شدن از شرِ اِلی می‌گردد.

در نتیجه، جول آلونکی را برای خودانزوایی پیدا کرده است و با کلافگی مشغولِ سروکله‌زدن با پوتینِ کهنه، فرسوده‌ و غیرقابل‌تعمیرش است؛ پوتینی که سمبلِ باور جول به ازکاراُفتادگی‌اش و قابلیت‌های تحلیل‌رفته‌اش است. او اعتقاد دارد که درست مثل این پوتین به زورِ نوار چسب سرپا مانده است و به‌زودی به‌طرز غیرقابل‌استفاده‌ای خراب خواهد شد. در این لحظه تامی همراه‌با یک جفت پوتین نو وارد آلونک می‌شود. این پوتین‌های نو نویدبخش همان چیزی است که جول در تامی می‌بیند: فردِ جوان‌تر و قوی‌تری که برای محافظت از اِلی مناسب‌تر است. در نتیجه درحالی که جول به تامی التماس می‌کند که مسئولیتِ اِلی را برعهده بگیرد، با مُچاله‌شده‌ترین، آسیب‌پذیرترین و برهنه‌ترین جولی که تاکنون دیده‌ایم مواجه می‌شویم: او به از دست دادنِ تقریبا کُل شنوایی گوش راستش که تا حالا دو بار باعثِ غافلگیر شدنش شده است، اشاره می‌کند؛ او می‌گوید که سر شیفتِ نگهبانی خوابش می‌بَرد؛ او درباره‌ی شک و تردیدش در موقعیت‌هایی که نیازمندِ تصمیم‌گیری‌های صدم‌ثانیه‌ای‌اش هستند، صحبت می‌کند؛ او اعتراف می‌کند که گرچه کابوس‌هایش را به خاطر نمی‌آورد، اما با این احساس که انگار چیزی را از دست داده است، بیدار می‌شود. علاوه‌بر همه‌ی اینها، او دچار حملاتِ عصبی هم می‌شود.

اما جنبه‌ی طعنه‌آمیزِ حرف‌های جول این است: او ازطریق اعتراف به اینکه فردِ مناسبی برای محافظت از اِلی نیست، ترک کردنِ اِلی را برای خودش سخت‌تر می‌کند. چون وقتی یک نفر اعتراف می‌کند که آن‌قدر از احتمالِ از دست دادن یک نفر وحشت‌زده است که دچار حملاتِ عصبی می‌شود، درواقع دارد به عشقِ بی‌اندازه‌اش به آن فرد اعتراف می‌کند. جول تاکنون از اعتراف به احساسِ ناکافی‌بودنش فرار می‌کرد و برای متقاعد کردنِ تامی برای کمک به او به دروغ متوسل می‌شد، چون او به‌طور ناخودآگاهانه می‌دانست که افشای انگیزه‌ی واقعی‌اش برای ترک کردنِ‌ اِلی با ابرازِ احساس واقعی‌اش نسبت به اِلی یکسان خواهد بود. بنابراین وقتی یک نفر عشقش را به دیگری ابراز می‌کند، از آن لحظه به بعد تنها به خودش برای محافظت از آن شخص اعتماد خواهد داشت. ما معمولا احساس می‌کنیم میزانِ انگیزه و تعهدی که برای مراقبت از یک نفر داریم به میزانِ اهمیتی که به یک نفر می‌دهیم بستگی دارد. پس به محض اینکه جول به‌طور غیرعلنی اعتراف می‌کند که اِلی را آن‌قدر دوست دارد که از ترسِ ازدست‌دادنِ او فکر می‌کند فردِ مناسبی برای مراقبت از او نیست، او خودش را به‌طرز پارادوکسیکالی به تنها فردِ مناسب برای مراقبت از اِلی بدل می‌کند.

 

سریال The Last of Us

 

این حرف‌ها اما به این معنی نیست که جول حقیقتِ عشقش به اِلی را کاملا در آغوش کشیده است. او کماکان برای سرکوب واقعیت (اِلی نقش دخترِ ناتنی‌اش را پیدا کرده است) به دروغ و خودفریبی چنگ می‌اندازد. برای مثال، در صحنه‌ای که جول خبر جدایی‌شان را به اِلی می‌دهد، جول ادعا می‌کند: «این تصمیم رو به خاطر خودت گرفتم. با تامی جات خیلی امن‌تره. اون راه رو بهتر از من بلده». واقعیت اما این است که جول این تصمیم را به خاطر خودش گرفته است؛ جای اِلی با تامی امن‌تر نخواهد بود، بلکه جای جول دور از اِلی، دور از احتمالِ تجربه‌ی فقدانِ او، امن‌تر خواهد بود. جداییِ آن‌ها برخلافِ چیزی که جول ادعا می‌کند به نفعِ اِلی نیست، بلکه به نفعِ خود جول است. جول به اِلی می‌گوید: «حق با توئه. تو دختر من نیستی و منم قطعا بابات نیستم». این ادعا از لحاظ فنی درست است، اما همین که جول پس از بازگشت به اتاقش به سارا فکر می‌کند نشان می‌دهد که او همان احساسی را نسبت به اِلی دارد که نسبت به سارا داشت. قلبش پوچیِ واژه‌هایی را که به اِلی می‌گوید، افشا می‌کند.

فردا صبح، گرچه جول نظرش را تغییر می‌دهد و تصمیم می‌گیرد مسئولیتِ اِلی را برعهده بگیرد، اما همچنان به خودفریبی ادامه می‌دهد. جول نمی‌گوید که: «من به این نتیجه رسیدم که اون‌قدر تو رو مثل دختر خودم دوست دارم که هرگز نمی‌تونم ترکت کنم»، بلکه درعوض ادعا می‌کند: «گمونم حقته که حق انتخاب داشته باشی». جول از این طریق وانمود می‌کند که:‌ «من علاقه‌ای به همراهی با اِلی نداشتم، بلکه این اِلی بود که از حق انتخابش برای ادامه‌ی همراهی با من استفاده کرد». جول ادعا می‌کند ازطریق فراهم کردن یک حق انتخاب برای اِلی دارد به او لطف می‌کند، اما واقعیت این است که او دارد به خودش لطف می‌کند. جول از ترک کردنِ اِلی عاجز است؛ زندگی بدونِ اِلی برای جول غیرممکن شده است؛ جول نمی‌تواند تصور کند که فرد دیگری غیر از خودش مسئولیتِ محافظت از عزیزترین فردِ زندگی‌اش را برعهده بگیرد. اما جول نمی‌تواند هیچکدام از این احساسات را بروز بدهد. یا بهتر است بگویم، او حتی نمی‌تواند داشتن این احساسات را به خودش اعتراف کند. پس او به‌طور ناخودآگاهانه‌ای تظاهر می‌کند که برخلافِ میلش دارد به اِلی حق انتخاب می‌دهد؛ درحالی که جول از کسی که اِلی انتخاب خواهد کرد، مطمئن است. ایده‌ی حق انتخاب صرفا وسیله‌ای برای لاپوشانی کردنِ نیاز عاطفیِ شدیدش به اِلی است.

به عبارت دیگر، گرچه تصمیم جول برای برعهده گرفتنِ مسئولیتِ اِلی فعالانه‌ترین تصمیمی است که تاکنون برای پذیرفتنِ حقیقت (اِلی برای او حکم دختر خودش را دارد) گرفته است، اما آن هنوز کاملا صادقانه نیست. گرچه او عشقش به اِلی را تاکنون به روش‌های غیرمستقیمِ بسیاری ابراز کرده است، اما هنوز از روراست‌بودن با خودش و دیگران درباره‌ی آن طفره می‌رود. گرچه او در این لحظه بیشتر از همیشه با ایده‌ی دختر داشتن احساس راحتی می‌کند، اما هنوز برای حفظ فاصله‌اش با این ایده به خودفریبی متوسل می‌شود. ایده‌ی حق انتخابی که جول ادعا می‌کند برای اِلی قائل شده است، از یک نظر دیگر هم قابل‌بحث است که باید صحبت کردن درباره‌ی آن را به بعد از پخشِ اپیزودِ فینال موکول کنیم. بااین‌حال، به گفتن این نکته بسنده می‌کنم: دیالوگِ جول درباره‌ی حق انتخاب که در بازی وجود ندارد، یکی دیگر از ابداعاتِ هوشمندانه‌ی سریال است که بارِ دراماتیک دوچندانی به پایان‌بندی خواهد بخشید. جول و اِلی درحالی جکسون را ترک می‌کنند که جول دیگر نمی‌ترسد و دیگر دچار حمله‌ی عصبی نمی‌شود. وحشت‌زدگیِ او از تردیدش درباره‌ی خواستنِ اِلی سرچشمه می‌گرفت؛ او اِلی را مثل دخترش خودش دوست داشت، اما اعتقادش به اینکه برای محافظت از او ناکافی است، بهانه‌ای برای انکارِ احساسش نسبت به اِلی بود. اما به محض اینکه عشقش به اِلی بر وحشتش از احتمالِ فقدانِ او غلبه کرد، با عزمی نامتزلزل‌تر از همیشه مسئولیتش به‌عنوان پدرِ اِلی را برعهده می‌گیرد.

 

سریال The Last of Us

 

درواقع، جول پایش را یک قدم فراتر می‌گذارد و شروع به رویاپردازی درباره‌ی آینده‌ی مشترکش با اِلی می‌کند: وقتی تامی به جول می‌گوید: «اینجا برات جا هست، برای جفتتون»، جول جواب می‌دهد: «روش حساب می‌کنم». علاوه‌بر این، جول برای گرفتن تفنگِ تامی نمی‌پُرسد: «می‌تونی تفنگت رو بهم بدی؟»، بلکه درعوض می‌گوید: «میشه تفنگت رو قرض بگیرم؟» وقتی چیزی را قرض می‌گیریم، یعنی همیشه قصد داریم تا آن را به مالکِ اصلی‌اش بازگردانیم. به بیان دیگر، جول از همین حالا اُمیدوار است که پس از پایانِ ماموریتشان به جکسون بازگردند. زندگی در جکسون همان فانتزی‌ای است که جول کمی قبل‌تر در جریان مکالمه‌شان درکنار آتش به اِلی گفته بود: زندگی در یک خانه‌ی روستایی و پرورش گوسفند. با این تفاوت که آرزوی جول زندگی در انزوای مطلق بود و زندگی در جکسون به‌معنی زندگی در یک اجتماع است. انزواطلبیِ جول از نیازش برای فاصله گرفتن از تهدید عاطفیِ اِلی و ناتوانی‌اش از تصورِ یک جامعه‌ی پساآخرالزمانیِ مُتمدن و کارآمد سرچشمه می‌گرفت. اما حالا که جکسون غیرممکن را ممکن است، حالا که جول می‌تواند دنیایی را تصور کند که زندگی همراه‌با اِلی در امنیت امکان‌پذیر است، وحشتش از احتمالِ فقدانِ اِلی تسکین پیدا می‌کند و در قالبِ این شهر مدرکِ ملموسی برای خوش‌بین‌بودن نسبت به آینده‌ی مشترکش با اِلی پیدا می‌کند.

تنها کاری که جول باید برای تحقق این آینده انجام بدهد این است که آخرین ماموریتش را با موفقیت انجام بدهد. حالا که تامی نقشِ خودش را در بدل کردنِ دنیا به جایی بهتر انجام داده است، حالا که تصورِ دنیایی بهتر دیگر غیرممکن به نظر نمی‌رسد، نوبتِ اوست که نقشش را در تولید واکسن ایفا کند. سپس، او همراه‌با اِلی به اینجا بازخواهد گشت و آن‌ها در آن خانه ساکن خواهند شد. آن‌ها برای تماشای فیلم به سینمای شهر خواهند رفت، بیکن خواهند خورند و کریسمس را جشن خواهند گرفت. تنها و تنها یک مأموریتِ دیگر برای انجام دادن باقی مانده است و او مطمئن است که این‌بار شکست نخواهد خورد. و به محض اینکه موفق شود، بالاخره می‌تواند زندگی‌ای که به‌عنوانِ ناجی دنیا لیاقتش را دارد به‌دست بیاورد و هدفِ معنابخشِ زندگی‌اش یعنی پدربودن را مجددا کشف کند. جول می‌تواند رویایی را که زمانی حتی از تصور کردنش عاجز بود، در مُشتش احساس کند. فقط یک مأموریتِ دیگر باقی مانده است و آن در مقایسه با مسیری که تاکنون پشت سر گذاشته‌اند، قابل‌انجام به نظر می‌رسد.

به این ترتیب، دورانِ جدیدِ رابطه‌ی جول و اِلی با آموزش تیراندازی شروع می‌شود. دیگر این اِلی نیست که برای تفنگ داشتن به جول اصرار می‌کند، بلکه این جول است که مشتاقانه مهارت‌هایی را که بلد است به اِلی یاد می‌دهد. این حرکت نشان می‌دهد که او چقدر مراقبت از اِلی را جدی گرفته است. چون در چنین دنیایی اگر یک نفر بخواهد واقعا از فرزندش مراقبت کند، نمی‌تواند او را از خشونت دور نگه دارد، بلکه باید نحوه‌ی به‌کارگیریِ خشونت برای مراقبت از خودش را به او آموزش بدهد. جول تاکنون سعی می‌کرد جلوی فاسد شدنِ روح اِلی را بگیرد؛ در ادامه به تدریج به او اعتماد کرد و به دستش تفنگ داد، اما فقط برای استفاده در شرایط اضطراری. حالا جول دارد مهارت‌های آدمکشی‌اش را به نسلِ بعدی منتقل می‌کند؛ او رسما جایگاهش به‌عنوانِ الگوی اِلی را پذیرفته است و دارد به تدریج او را به فرد خشنی مثل خودش بدل می‌کند. یکی دیگر از پدرانه‌ترین رفتارهای جول زمانی است که تیرش را به‌طرز بی‌عیب‌و‌نقصی به مرکزِ هدف می‌زند.

 

سریال The Last of Us

 

وقتی بچه هستیم از کارهای خارق‌العاده‌ای که پدرانمان انجام می‌دهند، هیجان‌زده می‌شویم. برای مثال، یادم می‌آید پدرِ من توپ چهل‌تیکه را به‌شکلی شوت می‌کرد که بالای آپارتمانِ پنج طبقه‌مان می‌اُفتاد و از آنجایی که سقفِ آپارتمان شیب داشت و پشت‌بام بدونِ حفاظ بود، توپ دوباره قِل می‌خورد و پایین می‌اُفتاد و او این کار را دوباره با اصرارِ من تکرار می‌کرد. نه‌تنها من از تماشای پدرم درحال انجامِ این کارِ به‌ظاهر فراانسانی ذوق‌زده می‌شدم، بلکه پدرم هم از اینکه در نگاهِ من همچون موجودی فراانسانی به نظر می‌رسید، کیف می‌کرد. در این صحنه هم نه‌تنها جول با انگیزه‌ی تحت‌تاثیر قرار دادنِ اِلی برای تیراندازی به مرکز هدف مُصمم است، بلکه به خودش اجازه می‌دهد تا از ذوق‌زدگیِ اِلی ذوق کند. نه‌تنها پدرها از اینکه فرزندانشان به قابلیت‌های آن‌ها افتخار کنند لذت می‌بَرند، بلکه خودِ بچه‌ها هم از اینکه دلیلی برای افتخار کردن به پدرانشان داشته باشند، لذت می‌بَرند (چون قابلیت‌های پدرانشان باعث می‌شود که احساس امنیت کنند). پس از اینکه آن‌ها به محیط دانشگاه می‌رسند، اِلی می‌پُرسد: «مردم اینجا زندگی می‌کردن؟ می‌رفتن کلاس و اینا؟». جول جواب می‌دهد: «آره. به‌نظرم علاوه‌بر کلاس، هدفشون شناخت خودشون هم بود؛ که بفهمن هدفشون در زندگیشون چیه». نکته‌ای که می‌خواهم به آن برسم این است: درست بلافاصله پس از اینکه جول درباره‌ی خودشناسی و کشفِ هدف زندگی صحبت می‌کند، او می‌گوید: «داشتم فکر می‌کردم راستش دامداری گوسفند نمی‌خوام. خب، وقتی بچه بودم، می‌خواستم خواننده بشم».

جول ناخودآگاهانه از مستقیم‌ترین واژه‌های غیرمستقیمی که می‌تواند پیدا کند برای اعتراف به تعهدش به پدربودن برای اِلی استفاده می‌کند. تاکنون آرزوی جول زندگی کردن و پرورش گوسفند در انزوا بود؛ آرزوی او برای چوپان شدن از اشتیاقِ سرکوب‌شده‌اش برای محافظت از اِلی سرچشمه می‌گرفت. اما حالا که او به هدفِ اصلی‌اش، پدربودن برای اِلی، دست یافته است، می‌تواند درباره‌ی آرزوهای دیگرش که به‌لطفِ برطرف شدنِ حفره‌ی معنایی اصلی‌اش امکان‌پذیر شده است، فکر کند. نکته این است: سازندگانِ سریال از سالنِ سینمای جکسون به‌عنوانِ وسیله‌ای برای تاکید روی مُتمدن‌بودنِ این مکان استفاده می‌کنند. تاکنون داستان پیرامونِ تلاش برای به‌دست آوردنِ آذوقه، مهمات، باتری و وسیله‌ی نقلیه جریان داشت. بنابراین یکی از مهم‌ترین چیزهایی که نشان می‌دهد ساکنانِ این شهر از زندگی‌شان رضایت دارند، این است که آن‌ها به هنر علاقه‌مند هستند و می‌توانند برای هنر وقت بگذارند؛ درست همان‌طور که علاقه‌مندیِ فرانک به نقاشی کشیدن نشان‌دهنده‌ی ثباتِ زندگی‌اش بود. حالا ابراز علاقه‌ی جول به خواننده شدن هم بزرگ‌ترین مدرکی است که از تحولِ تمام‌عیارِ او در مقایسه با آغاز داستان داریم: وقتی کسی که تاکنون فقط برای بقای خشک‌و‌خالی ارزش قائل بود، به هنر ابراز علاقه می‌کند یعنی آن‌قدر از زندگی احساس رضایت می‌کند که حالا برای چیزی فراتر از حفظِ بدنِ فیزیکی‌اش نقشه می‌کشد.

اما از قدیم گفته‌اند «انسان نقشه می‌کشد، خدا می‌خندد». پس اپیزود با تحققِ بزرگ‌ترین کابوسِ جول و اِلی به پایان می‌رسد؛ جول در طولِ بیست سال گذشته از تکان خوردن از نقطه‌ای که دخترش در آغوشش خونریزی کرد عاجز بود، اما او به محض اینکه بالاخره به خودش اجازه می‌دهد که از گذشته دل بکَند و مجددا به یک دخترِ نوجوانِ دیگر مثل فرزندِ خودش عشق بورزد، وضعیتش وارونه می‌شود: حالا او کسی است که با زخمی وحشتناک در شکمش روی زمین اُفتاده است و دختر ناتنی‌اش کسی است که به او التماس می‌کند که زنده بماند. حالا جول همان‌طور که می‌ترسید از محافظت از اِلی ناتوان است و اِلی هم ناگهان به خودش می‌آید و می‌بیند جول هم دارد به جمعِ کسانی که برایش مهم بودند می‌پیوندد ("‫تمام کسایی که برام مهم بودن ‫یا مردن یا ولم کردن. ‫همه، بجز توی لعنتی")،. عشقِ آن‌ها باید با خطرناک‌ترین امتحانی که تاکنون با آن مواجه شده‌اند، محک بخورد. گرچه آن‌ها در طولِ این اپیزود خودشان را به‌عنوانِ پدر و دخترِ یکدیگر می‌پذیرند، اما هنوز از ابرازِ مستقیم احساسشان می‌ترسند. برای اینکه آن‌ها خودشان را از لحاظ عاطفی در صادقانه‌ترین و خالصانه‌ترین حالتِ ممکن تسلیم یکدیگر کنند، برای اینکه دیگر چیزی برای مخفی کردن از یکدیگر نداشته باشند، باید رابطه‌شان با چالشی مواجه شود که حفظ آن نیازمندِ تلاشِ باچنگ‌و‌دندانشان است.

 

/منبع: زومجی


کپی لینک کوتاه خبر: https://setareparsi.com/d/2ra786